احمد راسخی لنگرودی، گروه کتاب الف، ۱۰ شهریور ۱۴۰۱
امان از عوضیگرفتنهای آبروبرانداز! همینطور در خیابان میروی شباهت چهره تو را به اشتباه میاندازد؛ فکر میکنی این کسی که روبرویت قرار گرفته دوستته؛ همان دوستی که سالها پیش به دنبالش میگشتی و برای پیدا کردنش دوندگیها کردهای؛ با هیجان سلام میکنی و حسابی گرم می-گیری، هر چه با احساس جلو میروی جواب دلخواه نمیگیری!
امان از عوضیگرفتنهای آبروبرانداز! همینطور در خیابان میروی شباهت چهره تو را به اشتباه میاندازد؛ فکر میکنی این کسی که روبرویت قرار گرفته دوستته؛ همان دوستی که سالها پیش به دنبالش میگشتی و برای پیدا کردنش دوندگیها کردهای؛ با هیجان سلام میکنی و حسابی گرم می-گیری، هر چه با احساس جلو میروی جواب دلخواه نمیگیری! تازه میفهمی عوضی گرفتهای؛ این او نیست، غریبه است! این اشتباه ممکن است برای چیزهای دیگر هم دست دهد. مثلا.... اما نه، بهتر است بروم سراغ اصل ماجرا. ماجرایی که بر این نگارنده رفته است خواندنی است:
روزي به قصد رفتن به كتابخانه مجلس در مترو نشسته بودم. كنارم جوانی نشسته كتاب ميخواند. آنچنان غرق در خواندن بود و عجیب تمرکز گرفته بود که شلوغی درون مترو کمترین تاثیری در خواندن او نداشت. انگار در گوشهای از فضای خلوت کتابخانه است که کتاب میخواند. بیاختیار نگاهم به او جلب شد. یک نگاه به شکل و شمایل وی انداختم و یک نگاه به صفحات بازشده کتاب. از ظواهر امر چنين پيدا بود كتاب مرا ميخواند؛ با عنوان «غرب و قوميت» كه سالها پيش نشر اطلاعات به چاپ رسانده بود. تصورش را بکن، در میان خیل جوشان مسافران، تنها یک مسافر دیده شود که کتاب میخواند؛ آن کتابخوان هم کنارت نشسته باشد؛ شگفتآور اینکه کتاب تو را هم بخواند! یک اتفاق بینظیر و استثنایی. بهتر از این نمیشود. تصویری شبه رویایی که شاید در طول عمر یک بار هم دست ندهد. شرایط تماما مهیا بود برای ایجاد یک ارتباط مترویی با این جوان کتابخوان. اما چگونه سر صحبت را با او باز کنم؟! کاری که همیشه برایم سخت بوده است!
نمیدانم چطور شد دل به دریا زدم. پس از سلام و عرض پوزش در مقام نظرسنجي برآمدم و بر سبيل كنجكاوي نویسندگی، پيرامون محتواي كتاب پرسيدم؛ اين كه مثلا نظرت نسبت به موضوع كتاب چيست و به لحاظ محتوا در چه سطحي است؟ و دیگر اینکه، نسبت به نویسنده شناختی داری؟ نگاهی از سر بیمیلی به من انداخت. نمیخواست وقت عزیز خود را با این خرمگسی من حرام کند. اما چه کند که خود را ناگزیر به پاسخ میدید. پس از مکثی کوتاه شروع به تعريف و تمجيد کرد و در باب تازگي موضوع کتاب لختي سخن راند. اما ظاهرا شناختی از نویسندهاش نداشت. حتی نامش را هم بر زبان نیاورد. وقتي نظر مساعد وي را در مورد كتاب جويا شدم، كمي در مافيالضمير به خود باليدم، درنگ نکرده صراحتا گفتم: «نويسنده اين كتاب منم»! حسابی جا خورد. فورا كتاب را بست، رویش را تماما به طرفم برگرداند و با چهرهاي گشاده، چندان كه تعجب كرده باشد، مرا نگريست. در همین حال هیجانزده عرض ادبي كرد و با زبان حال و قال حسابي تكريمم نمود! برايش این صحنه غيرمنتظره بود. پنداري باورش نميشد که متن و ماتن پس از مدتها جدایی در کنار هم قرار گرفته باشند! لحظاتي محو تماشاي من شده بود! ميگفت اتفاق غريبي است و كمتر خوانندگان را چنين توفيقي دست ميدهد. خود را مفتخر میدید. متقابلا گفتم براي من هم همينطور. حالا دیگر آن پرسش من در ذهن او خرمگس نمیآمد. گفتگو با این نگارنده را به خواندن کتاب ترجیح داده بود.
در ادامه دستي برد در كيف دستی که هنگام مطالعه بر روی پاهای خود خوابانده بود و تكه كاغذي درآورد. سراغی هم از خودکارش گرفت که در جیب بغل کتش قرار داشت. شايد ميخواست شماره تماسي از من بگيرد و يا شايد اطلاعاتي و یا این که غلط نکنم مثلا دستنوشته و امضایی! در همين اثنا رنگ جلد پشت كتاب نظرم را به خود جلب كرد؛ سيهفام، و تيرگياش كمي به چشم ميزد. حالا دیگه شک برم داشت. به نظرم رسيد كتاب من نيست. از او خواستم كتاب را برگرداند و جلد رويش را نشانم دهد. نشانم داد: جلالخالق! نويسندهاش پروفسور رواساني بود، نه من! با عنوان «نادرستي فرضيههاي نژادي آریا سامی و ترک»! که من در نوشتن کتاب «غرب و قومیت» به عنوان یکی از منابع بسیار مهم و ارزنده از آن بهرهها بردهام.
پس از آن بود كه احساس خجلت تمام وجودم را فراگرفت. احساسی همراه با پشیمانی؛ این چه کاری بود که کردم! کاش توجهام به او جلب نمیشد تا چنین اشتباهی را مرتکب شوم. حالا چگونه اشتباهم را رفع و رجوع کنم؟! اما نه، بهتر است بیخیال شوم، با یک خداحافظی ساده صحنه را ترک کنم. خیلی به خودم فشار آوردم که چنین کنم، اما نشد. نهایتا صداقتم را به مشتي تعريف دلخوشكنك نفروختم. به ياد اين بيت افتادم:
برنج و سعي كسي نعمتي بچنگ آرد دگر كس آيد و بيسعي و رنج بردارد
درنگ نكرده، گفتم: ببخشيد، اشتباهي شده، نويسنده اين كتاب من نيستم! گفت چطور مگه؟ گفتم صفحات مياني كتاب و نوع حروف و مبحث مرا به اشتباه انداخت. در ظاهر مشابهت زيادي با كتابم داشت. نويسنده اين كتاب «رواساني» است در حالي كه من «راسخي» هستم!
در اينجا بود كه سكوت معناداری اختيار كرد و دیگر لب از لب باز نکرد. آن كاغذ سرگردان هم در دستانش تايي خورد و رفت درون كيف. در مرتبه بعد آن خودکار بود که در جیب کتش جا گرفت! به ایستگاه که رسید خداحافظی سردی کرد و رفت!...
راسخي لنگرودي...
ما را در سایت راسخي لنگرودي دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : rasekhi1337o بازدید : 130 تاريخ : دوشنبه 28 شهريور 1401 ساعت: 22:14