زندگی و کتاب

ساخت وبلاگ

دوست شاعري كه در سراسر عمر به كتاب وابسته و دلبسته بود در اواخر عمر به علت شدت بيماريِ ديابت به تدريج بينايي خود را از دست داد و شوربختانه از نعمت ‌خواندن محروم شد؛ همان نعمتي كه به گفته‌ خود طي چند دهه همه‌ لذت و دلگرمي زندگي‌اش را تشكيل مي‌داد. يك روز براي عيادت و گپ و گفت به خانه‌اش رفتم. آن روز برحسب اتفاق يكي از روزهاي «هفته كتاب» بود

<a href='/last-search/?q=زندگی'>زندگی</a> و <a href='/last-search/?q=کتاب'>کتاب</a>

دوست شاعري كه در سراسر عمر به كتاب وابسته و دلبسته بود در اواخر عمر به علت شدت بيماريِ ديابت به تدريج بينايي خود را از دست داد و شوربختانه از نعمت ‌خواندن محروم شد؛ همان نعمتي كه به گفته‌ خود طي چند دهه همه‌ لذت و دلگرمي زندگي‌اش را تشكيل مي‌داد. يك روز براي عيادت و گپ و گفت به خانه‌اش رفتم. آن روز برحسب اتفاق يكي از روزهاي «هفته كتاب» بود. يگر آن شادابي هميشگي را نداشت. فروافسرده و دلريش در زاويه‌اي از كتابخانه‌اش نشسته بود و پيوسته شكايت و فغان مي‌كرد. براي آرامشِ روح، كتابي در دست گرفته بود و با صدايي دلخراش خطاب به نگارنده مي‌گفت: «تا چندي پيش مي‌ديدم و حالا نمي‌بينم. چندي پيش كتاب مي‌خواندم و حالا ديگر قادر به خواندن نيستم. مگر مي‌توان بدون اين (اشاره به كتاب) زيست و بدون مطالعه روز را شب كرد». از گفته‌هاي ديگر اوست: «چشمي كه سطر نبيند بهتر است به خواب رود. خواب نرفتن و سطري نديدن يعني مرگ»!

به ياد عبارت نغز ابراهيم بن ادهم افتادم كه «هيچ چيز بر من سخت‌تر از مفارقت كتاب نبود؛ كه فرمودند: مطالعه مكن.» آن دوست همچنان تلواسه جانكاه «بي‌كتابي» سرداد و پيوسته از خداوند آرزوي مرگ خود را مي‌كرد؛ تا اين كه شبي از شب‌هاي پاييز 87 چنان‌كه خود خواسته بود مرگ را لبيك اجابت گفت و براي هميشه دست از سايش كتاب نيز شست.

آن شاعرِ زنده‌ياد همچنين در نوبتي ديگر، قبل از آن پيش‌آمد نقل مي‌كرد: «سه سال اول زندگي متاهلي را در خانه‌‌ محقري با تمامي محدوديت‌ها و محروميت‌ها سر كرديم. خانه‌اي كه جايي براي اثاثيه اضافي نبود. در عسرت و تنگي قرار داشتيم. از نوجواني كتابخانه‌ داشتم؛ با قفسه‌هاي فلزي و كتاب‌هايي كه شخصا خريده و خوانده بودم. روزي در اولين روزهاي زندگي مشترك از محل كار كه به منزل آمدم كتابخانه‌ را بهم ريخته ديدم. شده بود قفسه‌هايي بي‌كتاب! قفسه‌ها در جاي خود بود اما خبري از كتاب‌ها نبود. خانه شده بود بی­کتابخانه! از شريك زندگي خود كه آنروزها آخرين ترم نحصيلات دانشگاهي را مي‌گذراند پرسيدم موضوع چيست؟ گفت: روانه‌ي كارتن كردم تا به اتفاق به انباري خانه انتقال دهيم! تنها به اين دليل كه جا كم است و كتاب هم در زمره‌ي اثاثيه اضافي!

شوكه شده بودم. من كه داشتن كتاب و منابع مطالعاتي برايم امري لازم شمرده مي‌شد و بي‌كتابي دردي جانكاه مي‌آمد يك لحظه مانده بودم كه چه بگويم! جاي دعوا و مرافعه در اولين روزهاي زندگي مشترك نبود. ناگزير خونسردي‌ام را حفظ كردم. از شريك زندگي‌ام پرسيدم بيرون كاري نداري؟ گفت اتفاقا چرا. دقايقي مي‌روم براي خريد خرت و پرت. خانم كه رفت من بلافاصله دست به كار شدم. كارتن يخچال را بر اندامش پوشاندم؛ آماده براي انتقال به انباري! خانم كه رسيد نمي‌دانست چه بگويد! يك لحظه هاج و واج مانده بود. مي‌گفت يعني چه!؟ يعني يخچال نيز با كتاب‌ها برود ...! با كمال تعجب پرسيد: مگر بدون يخچال مي‌توان زندگي كرد!؟ گفتم اتفاقا پرسش من هم همين است. مگر بدون كتاب مي‌شود زندگي كرد!؟ ديگر همسر ماجرا را تا آخر خوانده بود. گفت سريع دست به كار شويم كتاب‌ها را بر سر جايش بنشانيم»! ظاهرا دوست شاعر ما بدين‌سان، ياد آن ضرب‌المثل معروف، گربه را پاي حجله كشته و براي هميشه وجود كتابخانه را در منزل بيمه كرده بود!

راستي چه مي‌شد هر ايرانيِ تحصيلكرده و هر هموطنِ درس‌آموخته‌اي همچون آن دوستِ شاعرِ ما، كتاب، اين جوهري از بي‌پاياني را، اين‌چنين وارد عرصه زندگي خود مي‌كرد و دوري از كتاب او را از درون مي‌رنجاند و داشتن كتابخانه‌اي را در فضاي خانه، هرچند مختصر، همانند اقلام جهيزيه و داشتن آشپزخانه، انباري و لوازم ضروري خانه امري لازم مي‌شمرد!؟ اصلا چه می­شد اگر بخشي ناچيز از هزينه‌هاي هنگفتِ صرف شده براي خريد آخرين كالاهاي زايد و تجملي مد روز، و نونوار كردن خانه و بزك دوزك كردن‌هاي بيهوده‌ي زندگي به خريد كتاب اختصاص مي‌يافت و مثلا هر ماه يك كتابِ دلخواه برحسب نياز وارد سبد هر خانواده‌ي تحصيلكرده‌ي ايراني مي‌شد و اهل خانه به دركش مي‌نشستند تا سرانه‌ي مطالعه‌‌ي هر ايراني از رقمِ آبروبرانداز سيزده دقيقه اندكي فراتر مي‌رفت و افزايش اندك آن نيز مايه‌ي افتخار ايران و ايراني مي‌شد؟ از ما چه چيز كم مي‌شد اگر در ايام نوروز به جاي پول و سكه به همديگر كتاب عيدي مي‌داديم و به جاي ارج نهادن به پول و سكه به كتاب ارج مي‌نهاديم؟

چقدر خوب بود براي هر خانواده ايرانيِ تحصيلكرده‌اي امر پسنديده‌ي «كتاب‌گردي‌» و «كتاب‌يابي» و «كتاب‌‌خواني» و از «كتاب‌گويي» رسم هميشگي به خود مي‌گرفت. در آن‌صورت چه سرنوشت دلپذير و خجسته‌اي در زندگي‌ها رقم مي‌خورد و خانواده‌هاي ايراني از چه ثروت هنگفت فرهنگي برخوردار مي‌شدند. گذشته از آن، عوامل چاپ و نشر نيز قدري به پيشه‌ي مقدس خود اميدوار ‌شده، دست‌كم خود را بازمي‌يافتند. در آن صورت نويسندگان، اين سرمايه‌هاي ارزشمند فرهنگي كشور، در سايه‌ي اميد چه كارهاي بزرگ و سترگي را در سر مي‌پروراندند. كتابخانه‌ها و كتابفروشي‌هاي سطح شهر چه رونقي مي‌گرفت. ناشران و دست‌اندركاران فروش كتاب براي تامين معاش، ديگر در فكر تغييرِ حرفه‌ي مقدس خود نبودند و ما هر روزه شاهد بالارفتن تابلوي جذاب و پرمشتري اغذيه‌فروشي به جاي كتابفروشي نمي‌شديم. ناشرين، ديگر در حالت احتضار قرار نمي‌گرفتند و هر دم مزه مرگ را نمي‌چشيدند. براي فروش قطره‌اي محصولات فرهنگي خود آرزوي داشتن عمر نوح را نمي‌كردند و براي تحمل مشكلات و تنگناهاي برگشتِ سرمايه صبر ايوب از خداوندِ روزي‌‌رسان مسئلت نمي‌داشتند! نمي‌دانم، چنين آرزويي روزي دست‌يافتني است و اصلا مي‌توان به فرارسيدن چنين روزي چشم اميد بست؟ شايد رسيدن چنين روزي دور از ذهن نباشد؛ به مصداق ضرب‌المثل معروف: «آفتاب پشت ابر نمي‌ماند»!

راسخي لنگرودي...
ما را در سایت راسخي لنگرودي دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rasekhi1337o بازدید : 95 تاريخ : پنجشنبه 11 اسفند 1401 ساعت: 21:01