احمد راسخی لنگرودی، گروه کتاب الف، ۲۸ شهریور ۱۴۰۱، ۱۳:۱۴ 4010628083
سالها پیش به اتفاق دو تن از دوستان رفته بودم ترمینال مسافربری. بعد از پایان سه روز تعطیلی، ترمینال مملو از مسافر بود؛ همه در انتظار اتوبوس بودند. هر نیم ساعت سر و کله یکی دو اتوبوس پیدا میشد.
سالها پیش به اتفاق دو تن از دوستان رفته بودم ترمینال مسافربری. بعد از پایان سه روز تعطیلی، ترمینال مملو از مسافر بود؛ همه در انتظار اتوبوس بودند. هر نیم ساعت سر و کله یکی دو اتوبوس پیدا میشد. اصطلاح «یک کلاغ و چهل قلندر» را در اذهان زنده میکرد! در لابلای جمعیت فردي جوان توجهام را به خود جلب كرد. تعدادي كتاب در خورجين كرده بود و ميفروخت. چهرهاش به فروشندگان دورهگرد نمیخورد. حدس زدم دانشجوست که برای سد جوع به این پیشه پناه آورده است. در میان انبوه مسافران به دنبال مشتری کتابخوان میگشت. يك کتاب را در دست خود گرفته بود و با صداي نه چندان بلند بازاریابی میکرد:
- «کتاب، فروشی داریم، کتاب. کتابخواناش بخرن!»
آنگاه چند ثانیهای آرام میگرفت و نفسی تازه میکرد، دور و برش را مینگریست سپس همان صدا را به جریان میانداخت:
- «کتاب، فروشی داریم، کتاب. کتابخواناش بخرن!»
کلمهای هم به این عبارت اضافه یا کم نمیکرد. همان عبارت را عینا تکرار و بازتکرار میکرد. دانشجو بود و از رمز و راز دنیای بازاریابی همین اندازه بلد بود. با این اوصاف، از آنهمه مسافر کسی کمترین اعتنایی به او نمیکرد. چشمی او را نمیدید. گویی کسی طرف خطابش نبود. شاید هم اصلا کتابخوانی در میانشان دیده نمیشد که مخاطبش باشد! مگر نه اینکه او کتابخوانها را طرف خطاب قرار داده بود؟!
به نزديكش رفتم. كنجكاوانه به عرض و طول كتاب مينگريستم. بسيار حجيم بود؛ بالغ بر چهارصد پانصد صفحه، آنهم در قطع وزيري. كتاب را از دستش گرفته تورقي كردم. قضا را، تحقيقي بود درباره آثار این نگارنده! با اين عنوان: «سيري انتقادی در آثار زنده ياد ...»!
هیجانزده شدم. آنقدر هیجانزده که در اولین خوانش واژه «زندهیاد» به چشمم نیآمد! معلوم نبود اگر میآمد چه حس و حالی به من دست میداد. شاید بیش از آنکه خوشحال شوم ناراحت میشدم و کارم با آن جوان به جاهای باریک میکشید. و شاید هم میگذاشتم پای یک تشابه اسمی! هر چه بود در آن لحظه سر از پا نمیشناختم. هيجان سراسر وجودم را فراگرفته بود. در اين شرايط پنداري بيست سالهها را ميمانستم! بیش از این درنگ نکرده ذوقزده پرسیدم:
- چند؟
- چهار هزار تومان. ولي پنج هزار تومان نيز فروختهام! نویسندهاش خودم هستم. پایاننامه دانشگاه است جهت اخذ مدرک کارشناسی ارشد، از دانشگاه آزاد.
الآن نام آن نویسنده جوان یادم نیست. آن دو دوست هم حالا آمده بودند. آنها هم مثل من شوکه شده بودند. با شگفتی به واژه «زندهیاد» خیره شده بودند. یکی از دوستان تا آمد این «زندهیاد» را به این فروشنده جوان معرفی کند با دست مانعش شدم. گفتم ممکن است شرمنده شود. بگذار فکر کند کتابش بیعیب است. سرآخر معلوم نشد دوستم بالاخره اين «زندهياد» را معرفي كرد يا نه؟ برنامه اين بود كه پس از معرفيِ اين «زندهياد» تدارك عكس و فيلم ديده شود.
القصه؛ اسم نگارنده کافی بود که هر سه نفر ما به طرف کتاب کشیده شویم. هر يك از ما سه نفر كتابي از آن کتابفروش سیار خريديم؛ به مبلغ پنج هزار تومان. آن جوان فروشنده خیلی خوشحال شد. فكرش را هم نميكرد در یک نوبت سه کتاب خود را به سه مشتری قالب کند! آنهم با قیمت بالا. لابد در دلش به ما سه نفر میخندید.
در همان حوالی روی سکویی نشستم و کنجکاوانه مشغول خواندن شدم. دیگر فراموش کردم که مسافرم. چند دقیقهای زمان برد تا بر هیجانم مسلط شوم. در اینجا بود که آن واژه «زندهیاد» بیشتر به چشم میآمد. مرا متوجه مرگم کرد! تازه فهمیدم که مردهام و پنج دهه پیش ریق رحمت را سر کشیدهام! این را از شناسنامه کتاب دریافتم. مقابل تاریخ چاپ کتاب نوشته بود: «بهار ۱۴۵۱». انگار در جهان دیگری سیر میکردم. گویی تنهای تنها در گوشهای از تاریخ نشستهام و خودم را در آیینه اثر این جوان میبینم.
باری، نگاهی گذرا به فهرست کتاب افکندم. عناوین فصلها یادآور آثار چاپ شده این «زندهیاد» بود! این «زندهیاد» آثار خودش را از یاد برده بود! حتی نمیدانست روزگاری نویسنده بوده و کتاب-ها به چاپ رسانیده. با این کتاب تازه یادم میآمد ناسلامتی من عمری مینوشتم تا سر از تاریخ باز کنم. بحمد ا... میبینم که باز کردهام. تلاشهایم توسط جوانی دانشجو به بار نشست. نویسندهای که من باشم چه توفیقی از این بالاتر!
باری، در میان خیل مسافران و در آن موقعیت وانفسا غرق در خواندن شدم؛ تا آنجا که هیاهوی مسافران دیگر برای من شنیده نمیشد؛ هیچ میآمد. اصلا نفهمیدم کجا هستم و برای چه اینجا آمدهام و به کجا خواهم رفت، بس که غرق در کتاب بودم. سطرسطر کتاب مرا با خود میبرد به آن روزهایی که عشق خواندن و نوشتن در وجودم شعلهور بود. به روزهایی که سرم تماما در کتاب و کتابت بود. اطرافم را کتاب احاطه کرده بود. با کتاب میخوابیدم و با کتاب برمیخاستم. هیچ چیز برای من خوشتر از خواندن و نوشتن نبود. در حین خواندن، صفحات خاطرات بود که با تمام جزییات یکی یکی ورق میخورد و گذشته فراموششدهام را به من یادآور میشد. هیچ چیز نمی-توانست به این خوبی گذشتهام را به یادم آورد و آن خطاهای نوشتنم را.
درست در همین عوالم بودم که یکباره همه چیز تمام شد. اتوبوسی سر رسید و خیل جمعیت به طرفش هجوم آورد. هجوم جمعیت غافلگیرم کرد. کتاب را از من گرفت؛ پرتش کرد چند متر آن طرفتر؛ تمامش اوراق شد. گویی قلبم چند پاره شد. از شدت ناراحتی از خواب پريدم. دیگر یقین کردم آن «زندهیاد» هنوز زنده است! نمرده است!
راسخي لنگرودي...
ما را در سایت راسخي لنگرودي دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : rasekhi1337o بازدید : 135 تاريخ : دوشنبه 28 شهريور 1401 ساعت: 22:14