احمد راسخی لنگرودی
چقدر دیدنی است در داخل قطار شهری میان آنهمه مسافر کسی پیدا شود، نشسته یا ایستاده، در حال کتاب خواندن باشد. از این نظر میگویم که متاسفانه اینروزها کتابخوانی در چنین جاهایی یک پدیده نادر و استثنایی میآید؛ اگر نگویم فوقالعاده استثنایی. همیشه همین استثناء بودن است که به چشم میآید و چشمها را خیره خود میکند.
مثلا شما را توجه میدهم به این آقا؛ شخص شخیصی که در یکی از واگنهای قطار در حال حاضر کنارم نشسته است. چهل و پنج شش ساله به نظر میآید. در چند ایستگاهی که تا کنون پشت سر گذاشتهایم سرش مدام توی کتاب است و بیاعتناء به اطراف یک ریز کتاب میخواند. اصلا ندیدم سرش را بالا بیاورد و یا به چپ و راست متمایل گرداند و کنجکاوانه نگاهی کوتاه و بلند به مسافران بیندازد. همینطور چشمش متمرکز است به سطرهای ردیف شده در صفحات کتاب. حتی کمترین توجهای هم به صدای فروشندگان دورهگرد در قطار که قطاری میآیند و قطاری میروند ندارد. تلفن همراهش هم که یک بار زنگ خورد، بیاعتناء از کنارش گذشت. در سکوت کار خودش را میکند. چندان که صدای تلپ و تلوپ قطار در صدای سکوت او گم است! به گمانم کمی هم تندخوان نشان میدهد. در هر دو سه دقیقه، دو صفحه کتاب میخواند. این را از ورق زدنهایش فهمیدم. تا اینجای کار هفت هشت صفحهای خوانده است. خیلی دلم میخواهد بفهمم چه کتابی می-خواند. آن چه کتابی است که اینقدر او را در اینجا غرق در خواندن کرده است؛ یک کتاب رمان است یا یک داستان جذاب پلیسی یا یک کتاب تاریخی و یا ... .
کتاب را لای یک روزنامه کرده بود. طوری که جلدش دیده نمیشد. از شما چه پنهان، اول فکر میکردم روزنامه میخواند. او به این وسیله کتاب را از دیگران پنهان کرده بود. گویا میخواست این عبارت قدیمی را به گوش گرفته جامه عمل بپوشد: سه چیز را از دیگران پنهان کن؛ طلایی که داری، عقیدهای که دنبال میکنی، و راهی که میروی؛ (اُستُر ذَهبَک و ذَهابَک و مَذهبَک). لابد او نیز فکر میکرد اگر عنوان کتاب را آفتابی کند، در آنصورت باور و عقیدهاش را در ملا عام به آفتاب کشانده است. پس چه بهتر که لای روزنامهای، عنوان کتابی که میخواند از دید اغیار پنهان دارد.
باری، قطار همچنان با صدای تلپ و تلوپ میرفت و من نیز در حسرت دانستن عنوان کتاب! خیلی دلم میخواست به گونهای از عنوان کتاب سر درمیآوردم. برای همین چند بار آمدم ارتباط ایجاد کنم و پرسشم را به زبان آورم اما دریغم آمد آرامش او را به هم بریزم.
قطار به پنجمین ایستگاه که رسید او همچنان سرش توی کتاب بود. پنداری در کتابخانه هست که کتاب میخواند! یکی از مسافران تا آمد با عجله پیاده شود دستش به گوشه روزنامه خورد و کتاب از روزنامه جدا شد. کم مانده بود بیفتد پایین. او نیز تکانی خورد و زود با دستانش مهارش کرد. در اینجا چند لحظهای وقت بود برای چشمچرانی! خیلی چشمم را به کار گرفتم و سرم را کمی به این طرف و آن طرف بردم تا اینکه بالاخره مثل ارشمیدس عنوان کتاب را یافتم. برای من کشف کوچکی هم نبود! شوق یافتن بر چهرهام نشست! اما مثل ارشمیدس خیلی هیجانزده نشدم و با زبانِ قال در آن انبوه مسافر «اورکا»، «اورکا» سر ندادم، با زبانِ حال چرا! عنوانش این بود: «قطار فلسفه». اثر «اریک واینر». چه جالب! در قطار باشی و آن وقت «قطار فلسفه» هم بخوانی! این یک رخداد نادر است. نباید آن را دستکم گرفت و از کنارش به سادگی عبور کرد.
یقینا سلیقهای در انتخاب این کتاب برای خواندن به کار رفته است. گویی آن مسافر کتابخوان خواسته است به این وسیله بین عنوان کتاب و محل خواندن مناسبتی ایجاد کند؛ عنوان کتاب «قطار فلسفه» است و او نیز مسافر قطار و علاقمند به فلسفه. چه مناسبتی از این بهتر! هر دو با هم جور میآیند. شاید این مسافر کتابخوان میخواست آنچه که میخواند بهتر فهمیده شود و برای خود شوقی در خواندن ایجاد کند. ضمن اینکه مطالعه در حرکت، آنهم قطار بیشتر میچسبد. چون حرکت قطار ریتم خواندن را بیشتر میکند. به ویژه آنکه کتابی که خوانده میشود نام قطار را هم با خود داشته باشد. در این صورت باید گفت: چه شود!
ظاهرا او نیز مثل این نگارنده معتقد است که هر کتابی را باید به وقت و جایش خواند؛ مثلا سفرنامه در سفر خوانده شود، خاطرات و زندگینامه در دوره سالمندی، شعر در حالت شوریدگی، و تاریخ به وقت غلیان روحیه گذشتهگرایی، و فلسفه به هنگام جوشش حس پرسشگری، و رمان شاید در شرایط کسالت و خستگی، طنز در اوقات تفریح و سرگرمی، و الباقی کتابها نیز اینچنین به وقت و جایش. پس چه بهتر که او نیز در اینجا «قطارخوانی» کند!
از قضا، من این کتاب را در همان چاپ نخست، یعنی یکی دو سال پیش خواندهام. به ذهنم خیلی فشار آوردم چه چیزهایی از این کتاب میتوانم به خاطر بیاورم؟ هنوز مطالبی از آن را در ذهن دارم. بیش از همه به یاد دارم نویسنده کتاب «اریک واینر» این اثر را سوار قطار بود که نوشت. جایی در ایالت کارولینای شمالی یا شاید هم جنوبی. خودش در مقدمه کتاب میگوید: «من عاشق قطار هستم، به عبارت بهتر، عاشق سوار قطارشدن هستم. از این عاشقان دیوانهوار قطار نیستم که با یک نگاه به جلوی یک قطار میتوانند مدل آن را بگویند، مواردی مثل وزن قطار و اندازه ریل اصلا برایم مهم نیستند. خود این تجربه را دوست دارم. ... قطار من را وارد یک وضعیت نیمه خودآگاه میکند که در آن شادتر هستم. ... قطار من را جایی میبرد که دوست دارم و این کار را با سرعتی در حد تفکر انجام میدهد.» اریک واینر، «قطار فلسفه»، (در جستجوی درسهای زندگی از خردمندان درگذشته)، ترجمه بحیرایی، نشر مهرگان خرد، ص 9
و لابد این مسافرِ کتابخوان، و بهتر است بگویم قطارخوان(!) از حسی مشابه نویسنده این کتاب برخوردار است. قطار را دوست دارد. قطار به او احساس شادتری میبخشد. در این شرایط چه بهتر که در قطار کتاب بخواند؛ آنهم کتابی که در قطار نوشته شده و نامش هست: «قطار فلسفه»!
یک چیز دیگر نیز از این کتاب هنوز به یادم مانده و آن سخن لودویگ ویتگنشتاین است که در این عصر سرعت آن را به همه فیلسوفان توصیه میکرد. توصیهای که اگر به کار گرفته شود علاوه بر فیلسوفان برای همه ما هم میتواند مفید باشد. توصیه این فیلسوف اتریشی این بود؛ شاید بهتر باشد جملگی برای احوالپرسی به هم بگوییم «وقت داشته باشی»، و یا «عجله نداشته باشی». به جای اینکه بگوییم «روز خوبی داشته باشی»، و یا «روز بخیر».
این بهترین مطلبی بود که از این کتاب آموخته بودم. چقدر خوب شد بالاخره جلد کتاب را دیدم. دیدن عنوان کتاب حافظهام را به تحرک واداشت. پارهای از نکات که در این یکی دو سال در ذهنم خفته بود و میرفت که رفته رفته محو شود، به ناگهان بیدار کرد.
ضمنا پیامی که این مسافر کتابخوان به من و سایر مسافران قطار میداد این بود که اینقدر استرس رسیدن نداشته باش. این همه عجله برای چی!؟ از لحظات عمرت استفاده کن. در مواقعی که نگران رسیدنی، خودت را با خواندن آرام کن. خیلی مواقع و خیلی از جاها وقت و موقعیت برای کتاب خواندن هست؛ حتی در این قطار و لابلای اینهمه مسافر، که جملگی دغدغه رسیدن به مقصد را دارند. برای خواندن هیچ جای طفره نیست. حتی بهانهای مثل جابجایی با قطار شهری یا هر وسیله دیگر.
راسخي لنگرودي...
ما را در سایت راسخي لنگرودي دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : rasekhi1337o بازدید : 54 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 20:34