غروب یک روز بارانی

ساخت وبلاگ

غروب یک روز بارانی

... داخل حیاط که شدم مثل همیشه دو سه بار صدایش کردم: مامان، مامان، من آمدم. جوابی نیامد. کفشهایم را از پا درآوردم، بار دیگر بر زبانم رفت: مامان، مامان و باز هم این موج سکوت بود که مرا میزبانی میکرد. با خودم گفتم: خوابیده شاید؟! او که هیچوقت خوابش اینقدر سنگین نبود! نکند...! با ترس و لرز سه چهار قدم که برداشتم داخل اتاق بودم. درست روبروی همان تخت همیشگی، مماس دیوار، کنار بخاری. اما کو آن تخت؟! اینجا که تخت بود! یک لحظه به خودم آمدم، تازه فهمیدم...!

اما نه، اصلا این سکوت را باور نمیکنم. میخواهم با فریادِ خود این سکوت لعنتی را بشکنم. بغض بترکانم. در یک آن پاهایم شل شد. توان ایستادن نبود. یکهو افتادم زمین. چشمهایم سیاهی رفت. دیگر چیزی ندیدم. نه آن تخت، نه آن بخاری، نه آن دیوار لعنتی. آن اتاق مامان حکم گور را برایم پیدا کرده بود؛ تاریک و خاموش، هیچی در آن دیده نمیشد؛ هیچی. به خودم نبودم. تا به خودم بیایم چند دقیقه ای طول کشید. زمانی به خودم آمدم که بغضم ترکید. هق هق گریه یکباره فوران کرد. حسابی یک دل سیر گریستم. چه مدت یادم نیست. آنقدر گریستم که چشمه اشکم خشکید. اما در خانه آنقدر سکوت بود که با گریه هم نشکست.

بلند شدم. خودم را کشاندم چند متر آنطرفتر. نگاهی انداختم به آن اتاق پشتی. کمی جلوتر، آشپزخانه. همان آشپزخانه ای که صدای قل قل سماورش در دو نوبت روز شنیده میشد؛ یکی صبح، یکی عصر. در پی آن گمگشته سری هم به اتاقهای بالا زدم. هر دو اتاق درهایش نیمه باز بود. یکی از آنها بیشتر انباری را می مانست. تخت مامان آنجا هم نبود. همان تختی که در طی این سالهای اخیر گرمای مامان را به تن خود گرفته بود. راستی، کجا رفت این تخت مامان؟!

جایم آن بالا نبود، میدانم. باید میرفتم پایین. رفتم. نشستم روی اولین پله، روبروی حیاط. همینطور از پشت پنجره زل زدم به آن درخت لیمو. به همان شاخه که دو سه سال پیش یک جفت بلبل خرما روی آن لانه کرده بود. ذهنم کشیده شد به آن سه تا جوجه که تازه از تخم سربرآورده بودند. روزها دلمشغولی مامان دیدن همین پرنده ها بود. می نشست روی همان صندلیِ دم درِ ورودی و پرزدنها و رفت و آمدهای آن یک جفت بلبل را می پایید. همین ماجرا یک ماهی تنهایی اش را پر کرده بود. مشغولش کرده بود. خیالم از این جهت راحت بود. خوشحال بودم که مامان این روزها تنها نیست. همدمی برای خود پیدا کرده. لااقل پرنده ای هست که در آن ساعات کشنده تنهایی مشغولش کند.

یک روز دیدم لانه هست، پرنده ها نیستند. خبری از آن سه تا جوجه هم نیست. پر کشیده بودند، یا طعمه گربه ها شده بودند؟! نمیدانم. مامان هم نمیدانست. مامان باز هم تنها شده بود اما خودش خبر نداشت که تنها شده! مثل الانِ من. یاد عبارت رولان بارت می افتم در آن کتاب خاطرات سوگواری: تنهایی یعنی کسی را در خانه نداشته باشی که صدایش بزنی، یا کسی که تنها به او بتوانی بگویی: من اینجایم، من آمدم.

راستی، کجا رفته مامان، کی رفت؟! نه، دیگر جایم در این خانه نیست. دیگر مامان دم در ورودی منتظرم نمیماند. او برای همیشه رفت. برای همیشه؛ خانه خالی، جا خالی، من خالی!

راسخي لنگرودي...
ما را در سایت راسخي لنگرودي دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rasekhi1337o بازدید : 31 تاريخ : دوشنبه 6 آذر 1402 ساعت: 13:03