راسخي لنگرودي

متن مرتبط با «سفر به مالزی در تابستان» در سایت راسخي لنگرودي نوشته شده است

پلی موسوم به بزپل

  • پلی موسوم به پزدلاحمد راسخی لنگرودیبزپل را تو به کسر بخوان و نه به ضم که این واژه مازنی است و تو خود میدانی مازنی را از آن حرکات سه گانه ارادتی است به کسره.بزپل ترکیبی است از «بز» و «پل». نام پلی است قدیمی در شهرستان بهشهر. در شگفتم که چرا این پل از میان آنهمه اسامی به بز نامبردار است؟چنانکه گفته اند این پل زمانی برای خود معبر گله بزها بوده و امروزه معبر تک و توک آدمهای این محل. پلی بغایت ساده؛ در طول شش متر و در عرض قریب سه متر. عبارت است از یک هشتی بر روی رودخانه ای، نه چندان عریض و نه چندان عمیق.لابد روزگاری در هر پگاه و عصرگاه گله های بز چالاک و پرجست و خیز از روی این پل رد میشدند، گرد و غبار بود که فضای اطراف را پر میکرد. دو سگ، هر گله را پاسبانی میکرد، یکی در جلو و یکی در عقب، و چوپان را بگو که چارچشمی گله را می پایید تا بزی از بالای این پل هوس خودکشی نکند تا بیفتد، که بز است و پرشهای ناگهانی اش! و امروزه این پل از میان آنهمه تاریخ و آوازه، غربت میآزماید. افتاده در گوشه ای؛ نه نام و نه نشانی! چند متر آنطرفتر پلی را ساخته اند جدید؛ ماشین رو و آدم رو، که انگار به این پل قدیمی فخر میفروشد!پل تاریخی بزپل در ۲۵ اسفند ۱۳۸۰ با شمارهٔ ثبت ۵۴۰۸ به‌عنوان یکی از آثار ملی ایران به ثبت رسیده است بخوانید, ...ادامه مطلب

  • نسخه‌به‌دست داخل داروخانه

  • احمد راسخی لنگرودیامروز نسخه‌به‌دست سروکارم با یکی از داروخانه‌هایی افتاد که روزگاری کتابفروشی بود ؛ بالغ بر سه دهه و من نیز مشتری دائمی‌اش. سال پیش، آن کتابفروشی از کم‌لطفی مشتریان مفتخر به امتیاز داروخانه شد! با تابلویی پرزرق و برق که پنداری به آن کتابفروشی سابق فخر می‌فروخت! آری، این مکان روزگاری کتاب‌های خوش قد و قامت درون قفسه‌هایش بود و امروز درون همان قفسه‌های چوبی جعبه‌های ریزاندام دارو.چه نگاه سنگینی دارند این ریزاندامان! انگار همه‌شان از آن بالا با تبختر مرا به چشم یک بیمار نگاه می‌کنند! مدعی درمانم هستند، و چه پرمدعا! در حالی که یادم می‌آید آن کتاب‌های خوش قد و قامت با آنهمه اندوخته فرهنگی این‌گونه نبودند، فروتن بودند. نگاهی ملتمسانه به مشتریان داشتند. بخشنده‌تر از این جعبه‌های دارویی می‌آمدند. ذهن را می‌بردند به دنیاهای دیگر. آن قفسه‌های پر از کتاب کجا و این قفسه‌های پر از دارو کجا؟! به همین‌رو نمی‌خواهم لحظه‌ای در این مکان درنگ کنم، بس که احساس بیگانگی به من دست می‌دهد. چرا احساس بیگانگی نکنم، آنهم در حالی‌که تاریخچه این مکان را به خوبی جلوی چشم دارم، با یک انبان خاطرات. حتی خاطره آن روزی که کتابفروشی در حضور بزرگانی با چهره‌هایی خندان افتتاح شد و خاطره آن روزی که با چشمانی غمبار، غریبانه بساط این کانون فرهنگی پس از سه دهه فعالیت جمع شد.چه کنم؟! دست تقدیر مرا به اینجا کشانده. ناگزیر گذرم به اینجا افتاد. مکان همان مکان، قفسه‌ها همان قفسه‌ها، اما ماهیتش تماما فرق کرده! چقدر تحملش سخت است وارد مکانی بشوی که آنجا برای تو آشیانه خاطرات است. به قول والتر بنیامین: «نه افکار، بلکه تصاویر و خاطرات.» آنهم تصاویر و خاطرات کتابی! چه بسیار مکان‌هایی که در کاری بودند حالا که ج, ...ادامه مطلب

  • گزارش نشست معرفی و بررسی کتاب «کافه‌های روشنفکری»روشنفکران ایرانی و نقش سنت کافه نشینی در روند اجتما

  • به گزارش الف کتاب، نشستِ معرفی و بررسی کتاب «کافه‌های روشنفکری» اثر احمد راسخی لنگرودی در موسسه فرهنگی «خانه دوست» برگزار شد. در این نشست که دوشنبه 14 اسفند ماه با شرکت جمعی از اعضاء و با حضور برخی از کارشناسان و منتقدین ادبی برگزار شد سارا شریعت مدیر موسسه ضمن طرح این پرسش که «آیا کافه‌ها نقش مهم در روند اجتماعی داشته‌اند؟» به ویژگی‌های روشنفکر، اعم از مذهبی یا غیرمذهبی پرداخت و وظیفه روشنفکران را در جامعه و ارتباط آنها با حاکمان مورد اشاره قرار داد. آنگاه راسخی لنگرودی نویسنده کتاب در اطراف اثر خود به ایراد سخنرانی پرداخت و گفت: آنچه که اینجانب را به نوشتن این کتاب برانگیخت خاطره‌ای بود که در دوران کودکی رقم خورد. آخرهای دهه چهل بود که از قضا برای نخستین بار پایم به کافه نادری افتاد. آنهم به اتفاق یکی از آشنایان که شش هفت سالی از نگارنده بزرگتر بود. می‌گفت اینجا پاتوق روشنفکران است. افراد جمع می‌شوند برای بحث‌های روشنفکری. آن زمان کوچکتر از آن بودم که بدانم روشنفکری چیست و روشنفکر کیست و بحث‌های روشنفکری از چه جنس و سرشتی است. برای من که تا آن زمان تجربه‌ای از چنین پاتوق‌هایی نیندوخته بودم روز خاطره‌انگیزی بود. همین خاطره در ذهنم بود تا اینکه در سال 1392 اثر بسیار خواندنی مهدی اخوان لنگرودی با عنوان «از کافه نادری تا کافه فیروز» منتشر شد. با خواندن این کتاب ضمن به یادآوردن آن خاطره دوران کودکی، افقی به رویم گشوده شد و در جریان هرچه بیشتر کافه‌های روشنفکری در دهه‌های سی و چهل و پنجاه قرار گرفتم. پس از آن بود که تصمیم گرفتم این موضوع را در برنامه نوشتاری خود قرار دهم.» کامیار عابدی پژوهشگر و منتقد ادبی از جمله سخنرانان این نشست بود که ضمن مهم خواندن کتاب «کافه‌های روشن, ...ادامه مطلب

  • هر روز ساعت هشت در ایستگاه

  • من همیشه صبح‌ها این جوان را می‌بینم؛ چهره‌اش به سی و دو سه ساله‌ها می‌خورد. با گیسوانی بلند، خرمایی رنگ و یک قبضه ریش به همین رنگ. هر روز کتاب در دست بر روی یکی از صندلی‌های ایستگاه مترو می‌نشیند و خودش را با سطرهای کتاب مشغول می‌دارد. توبره‌ای هم با خود به همراه دارد که بر روی صندلی کناری‌اش می‌خواباند؛ پُر است از کتاب و اندکی مواد غذایی. چهره دلنشینی دارد؛ مثل چهره‌های آدمیان دیرنشین.کمتر روزی است که نبینمش. به ایستگاه که می‌رسم چشم‌ام بی‌اختیار سراغش را می‌گیرد. اوایل فکر می‌کردم مسافر است، خودش را با کتاب مشغول می‌کند تا قطار از راه برسد. اما نه، هیئت او به مسافر نمی‌خورد. قطارها یکی پس از دیگری می‌رسند اما او کمترین تکانی به خودش نمی‌دهد. همینطور نشسته سرش توی کتاب است. توجهی هم به مسافران ندارد که سوار و پیاده می‌شوند. قطار که ایستگاه را ترک می‌کند او تنها کسی است که در ضلع شمالی ایستگاه دیده می‌شود. همه ایستگاه را ترک می‌کنند جز او. گویی ایستگاه او را کتابخانه می‌آید. می‌خواند و می‌خواند تا آخرین قطار شبانگاهی از راه برسد. آن وقت تکانی به خودش می‌دهد، توبره‌اش را بر دوش خود می‌آویزد، سوار بر قطار شده می‌‌رود. فردا صبح مثل کارمندان اداری راس ساعت هشت همین‌جاست. نشسته بر روی همین صندلی، غرق در خواندنی‌های خود می‌شود. انگار کاری در زندگی جز خواندن ندارد. زندگی روزانه‌اش پیوند خورده با همین‌جا.در حین خواندن هر وقت هوس خوردنی به سرش می‌زند دست در توبره‌اش می‌برد، چیزی از آن بیرون می‌کشد، می‌گیرد به دندان. فقط در این جور مواقع است که چشم به اطراف می‌دواند. هیچ تعجیلی هم در خوردن ندارد. هر لقمه را با آرامش می‌جود؛ چندان که وقت به قدر کافی دارد. خوردنی‌اش که تمام شد سرش بی‌اخت, ...ادامه مطلب

  • رونمایی از کتاب «یادداشت­های یک کتاب­ باز» به قلم احمد راسخی لنگرودی

  • مراسم رونمایی از کتاب «یادداشت‌های یک کتاب‌باز» رونمایی از کتاب «یادداشت‌های یک کتاب‌باز» به قلم احمد راسخی لنگرودیدر مراسمی که عصر دوشنبه ۲۲ آبان در مؤسسه خانه دوست و در آستانه هفته کتاب برگزار شد از کتاب «یادداشت‌های یک کتاب باز» نوشتۀ احمد راسخی لنگرودی رونمایی به عمل آمد.در این مراسم که با حضور جمعی از اعضاء برگزار شد، کبری وحید رودسری به عنوان دبیر اجرایی مؤسسه در آغاز، ضمن خوشامدگویی به حضار و اعلام برنامه، گزارش مختصری از این کتاب ارائه داد. سپس دکتر سارا شریعت مدیر مؤسسه فرهنگی «خانه دوست» طی سخنانی با مهم خواندن مقوله کتاب و ضرورت کتابخوانی در دنیای کنونی، از کتاب جدیدالانتشار راسخی لنگرودی رونمایی به عمل آورد.آقای احمد راسخی لنگرودی در مراسم رونمایی کتابآنگاه احمد راسخی لنگرودی در نقش مؤلف کتاب، طی سخنانی، به خاستگاه شکل‌گیری این مجموعه اشاره نموده و گفت: «نخستین یادداشت از این مجموعه در سال ۹۷ و در منزل مادر شکل گرفت. زمانی که مادر در بستر بیماری بود و سال‌های پایانی عمر خود را می‌گذراند. روزی در این خانه در حجم متراکمی از کتاب‌هایی که از شادروان پدرم به ارث رسیده پرسه می‌زدم که ناگاه چشمم به یک کتاب درسی افتاد، مربوط به سال‌های خیلی دور؛ یعنی سال‌های تحصیلی ۱۳۰۳- ۱۳۰۴ با عنوان: «منتخب کلیله و دمنه» که آن سال‌ها از سوی وزارت فرهنگ در شمار کتاب‌های درسی دبیرستانی درآمده بود. کتابی متفاوت با کتاب‌های درسی امروز. این کتاب در جلدی خشتی و عطفی پارچه‌ای به رنگ قرمز در ۲۷۲ صفحه به زیور طبع آراسته شده بود. جالب اینکه برخلاف کتاب‌های چاپ امروز از فهرست مندرجات هیچ خبری نبود. روی جلد آن نوشته بود: «به اهتمام آقای عبدالعظیم قریب، استاد دانشگاه». این واژه «آقا» بیش از هر چیز ب, ...ادامه مطلب

  • چرا در این خیابان کتابفروشی پیدا نمیشود؟!

  • در دنیای امروز که فضای مجازی و شبکه‌های اجتماعی در تمام زوایای زندگی ما نفوذ کرده و می-رود چون لشکری قدرتمند همه ذهن و ضمیر ما را در اشغال خود درآورد، داشتن دغدغه‌ای به نام کتاب کاغذی شاید برای برخی شگفت‌انگیز هم باشد.«یادداشت‌های یک کتاب‌باز!»نوشته: احمد راسخی لنگرودیناشر: همرخ؛ چاپ اول، پاییز 1402200 صفحه، 165000 تومان****در دنیای امروز که فضای مجازی و شبکه‌های اجتماعی در تمام زوایای زندگی ما نفوذ کرده و می-رود چون لشکری قدرتمند همه ذهن و ضمیر ما را در اشغال خود درآورد، داشتن دغدغه‌ای به نام کتاب کاغذی شاید برای برخی شگفت‌انگیز هم باشد. چه شگفت‌انگیز و چه غیرشگفت‌انگیز، اما هستند کسانی که همچنان از این یار مهربان قدیمی با همان سیمای همیشگی‌اش رابطه‌ای تنگاتنگ دارند. در مخیله‌شان هم نمی‌گنجند روزی از آن جدا شوند. چراکه تنها کتاب کاغذی را کتاب می-دانند. اصالتی برای کتاب غیرکاغذی قایل نیستند. کتاب الکترونیکی را فاقد صورت انسانی می‌دانند؛ عاری از جسم، شکل و شمایل. انگار مزاحمی است که می‌خواهد لذت خواندن را از آنها بگیرد. این درست که کتاب الکترونیکی حجم و وزن فیزیکی ندارد، قابل دسترس‌تر است، برای ما اصلا بار اضافی‌ ایجاد نمی‌کند. در این خانه‌های قوطی کبریتی فضایی را اشغال نمی‌کند. برخلاف کتاب کاغذی هزینه‌ای نیز به کتابخوان تحمیل نمی‌کند. درنتیجه، می‌توان هزاران و حتی میلیون‌ها صفحه کتاب را در تلفن همراه یا تبلت خود ذخیره کرد و با خود همه جا همراه داشت، وقت و بی‌وقت به سراغش رفت، اما با تمام این اوصاف کتاب کاغذی برای این افراد نقش و جایگاه دیگری دارد. از شان و منزلت دیگری برخوردار است. این عده خوشتر آن دارند که هیئت کتاب را ببینند. در برابرشان عرض اندام کند. آن را مثل سایر اسباب , ...ادامه مطلب

  • غروب مادر

  • پاییز بود آن شب. هوا بارانی بود. کمی باران می­آمد، اندکی بعد قطع می­شد. مثل نفس­های مادر در واپسین ساعات عمر. با چشمانی بسته و دهانی باز، یکهو صدای نامفهومی از او شنیده می­شد. شهادتین جاری می­کرد گویا. با کمی دقت می­شد حدس زد این را. شاید هم همان عبارت عیسی را با خود زمزمه می­کرد: «ایلی ایلی لماسبقتنی». الهی الهی مرا چرا رها کردی؟! و شاید هم کسی را می­خواند. مرگ بود که آن را می­خواند؟! یعنی از او می­خواست که او را هر چه زودتر ببرد؟ مثل این سال­ها که سایه به سایه این فرشته نجات را دنبال می­کرد؛ «چرا مرگ سراغم را نمی­گیرد؟ خلاصم نمی­کند؟ خسته شدم از این زندگی لعنتی.» خواسته اش چقدر برایم سنگین بود.در سال­های آخر این خواسته او بود. پیش از این از مرگ می­ترسید، خیلی هم می ترسید، این اواخر اما نه، اصلا. مدام این فرشته نجات را می­خواند. این فرشته هم که به او میدان نمی­داد. سوی خود می­رفت. از او دور می­شد. با دورشدنش زجرکشش می­کرد. به قول هدایت: «چه می­توان کرد وقتی که مرگ هم آدم را نمی­خواهد، وقتی که مرگ پشتش را به آدم می­کند، مرگی که نمی­آید و نمی­خواهد بیاید! چه هولناک است وقتی که مرگ آدم را نمی­خواهد و پس می­زند!»اما او رفت. برای همیشه رفت. چیزی که خودش می­خواست. صورتش سفید شده بود هنگام مرگ. همه چیز خبر از رفتنش می­داد؛ آن دهان و چشمان بسته، آن زمین گیر شدن لرزش ­های پا و پرش­های چانه، آن قلب از تپش افتاده؛ همه و همه.و از این پس من می­مانم با آن برگ­های زرد پاییزی درختان حیاط، و آن خاطرات سر به مهر در شصت و پنج سال با او بودن. شصت و پنج سال چیز کمی نیست! بخوانید, ...ادامه مطلب

  • چشم انتظاری در ستون انتظار!

  • احمد راسخی لنگرودیاین همه کتاب‌های نخوانده ریخته روی میزم. هر یک در نوبت بازشدن. اما کو آن مجال و وقت. در چنین شرایطی یادم باشد آن که از همه مهمتر است بخوانم. ولی در حال حاضر مهمتری در میان‌شان من نمی‌بینم. همه به نظرم مهم‌ می‌آیند.این همه کتاب‌های نخوانده ریخته روی میزم. هر یک در نوبت بازشدن. اما کو آن مجال و وقت. در چنین شرایطی یادم باشد آن که از همه مهمتر است بخوانم. ولی در حال حاضر مهمتری در میان‌شان من نمی‌بینم. همه به نظرم مهم‌ می‌آیند. اگر برایم مهم نبودند که در این وانفسای قیمت نمی‌خریدمشان! بعضی روزها که می‌آیم مرتب و جابجایشان کنم یکی از میان آنها دست بر قضا سر باز می‌کند. یعنی اینکه؛ «آقا سلام؛ لطفا مرا بخوان. لااقل دستی بر سر و رویم بکش! من چشم انتظارم»! در این شرایط حریف التماس‌اش نمی‌شوم. برای دلخوشی‌اش از یک جایی بازش می‌کنم و همینطور چشم می‌دوانم به چند سطر از یک صفحه، گاهی هم بیشتر. اما احساس نگرانی مگر می‌گذارد بیش از این در خدمتش باشم. نگران از اینکه زود دیر شود و به برنامه مطالعاتی‌ و نوشتاری‌ام نرسم. ناگزیر می‌بندمش و می‌خوابانمش روی همین میز نوبت. می‌روم سراغ کتابی که طبق برنامه در دست خواندن یا نوشتن دارم. البته اگر همان کتاب روزی دیگر بی‌نوبت سر باز نکند و به التماسم نیفتد. اما این یکی ظاهرا از همه قدیمی‌تر است. در انتهای ستونِ انتظار چشم انتظاری می‌کشد. گوشه‌ای از آن، از ستونِ انتظار زده است بیرون. گویا حامل پیامی است. می‌خواهد چیزی به من بگوید. از ستون می‌کشمش بیرون. حال و روزش خبر از پیشکسوتی‌اش می‌دهد. کمی گردگرفته و رنگ و رو رفته به نظر می‌رسد. محض اطمینان صفحه اول را باز می‌کنم، یادداشتم نشان می‌دهد یک سال پیش خریده‌ام. یعنی از همه اینها قدی, ...ادامه مطلب

  • رونمایی از کتاب «کافه پرسش» به قلم احمد راسخی لنگرودی

  • ۲۸ شهریور ۱۴۰۲، ۲۲:۱۹ 4020628107کتاب «کافه پرسش» به قلم احمد راسخی لنگرودی طی مراسمی در موسسه خانه دوست رونمایی شد عصر دوشنبه 27 شهریور طی مراسمی در موسسه خانه دوست، با حضور جمعی از اعضاء این موسسه کتاب «کافه پرسش» رونمایی شد. به گزارش الف، خانم کبری وحید رودسری به عنوان دبیر اجرایی موسسه در آغاز ضمن خوشامدگویی به حضار و اعلام برنامه، گزارشی از آثار قلمی نویسنده کتاب ارائه داد. سپس خانم دکتر سارا شریعت مدیر موسسه فرهنگی «خانه دوست» طی سخنانی با مهم خواندن مقوله پرسش و پرسشگری در حوزه روانشناسی و فلسفه، از کتاب جدیدالانتشار «کافه پرسش» به عنوان یادگار سلسله مباحث ایرادشده در این موسسه یاد کرد و برای نویسنده آن آرزوی موفقیت نمود. در این مراسم، آنگاه احمد راسخی لنگرودی در اطراف کتاب خود به ایراد سخنرانی پرداخت و خاستگاه پرداختن به چنین موضوعی را پاره‌ای از خاطرات دوران کودکی و نوجوانی خود برشمرد و افزود: «در طول دوران تحصیل اصلا به ياد نمي‌آوريم، در كلاسي به ما هنر پرسشگري آموخته باشند و يا برای طرح پرسش‌هايمان، ما را در حضور جمع تشويق و يا نمره‌اي برايمان منظور كرده باشند. کسی در لابلای درس‌ها، به ما هنر پرسیدن را نیاموخت تا خود هنر اندیشیدن را بیآموزیم. هیچ‌گاه در کلاسی به ما یاد ندادند که چطور پرسش‌های عمیق و عمیق‌تر بسازیم. یا اینکه مثلا گفته باشند در کنار تمرین درس، تمرین پرسش کنیم.» احمد راسخی در بخشی از سخنان خود همچنین اشاره داشت: «این کتاب هرگز نوشته نمی‌شد اگر موسسه فرهنگی «خانۀ دوست» امکان برگزاری درسگفتارهای پرسش را در تابستان 1398 برای نگارنده فراهم نمی‌کرد. بخش عمده‌ای از فصل‌های این کتاب حاصل مباحثی است که طی یک دوره آموزشی هر هفته روزهای دوشنبه در آن موسس, ...ادامه مطلب

  • پایان یک کتابفروشی، همان قصه دراز و همیشگی!

  • احمد راسخی لنگرودیخبر بس کوتاه بود. آنچنان کوتاه که کم مانده بود نبینمش، اما آنچنان سنگین که یک آن پشتم لرزید: «پایان فعالیت کاری انتشارات هاشمی»!خبر بس کوتاه بود. آنچنان کوتاه که کم مانده بود نبینمش، اما آنچنان سنگین که یک آن پشتم لرزید: «پایان فعالیت کاری انتشارات هاشمی»! و این یعنی «هزار گونه سخن در دهان و لب خاموش»! همان درد جانکاه و هرگز از یادنرفتنی. همان قصه دراز و تلخ و همیشگی؛ هزار درد و دریغ؛ دیروز کتابفروشی «مروارید» و امروز «هاشمی» و فردا «.... »!وقتی چشمم به آن بَنِر قامت بسته در جلوی کتابفروش هاشمی افتاد در جا خشکم زد. اندوه سراسر وجودم را فراگرفت. این شکسته بد حال چیزی نمانده بود که قالب تهی کند. بس هولناک بود این خبر. بس سهمگین بود این واژه لعنتی «پایان» که بر آغاز این خبر، غاصبانه نشسته بود و چنگ بر دل عاشقان می‌‌انداخت. از خود می‌‌پرسم این سلسله «پایان»ها کی پایان خواهد یافت؟! کی می‌‌توان از دست این حدیث جان‌‌گیر و جان‌‌ستان «پایان»‌‌ها که سال‌‌هاست چون بختک بر تن رنجور این جلوه‌‌گاه‌‌های قلم نشسته است خیال خود را آسود و لختی آرام گرفت؟!آن رفاقت سی ساله‌‌ام با این یار مهربان به این راحتی از هم گسست! اطرافیان خیلی راحت می‌‌گویند این تراژدی قابل پیش‌‌بینی بود، جز این هم تصور نمی‌‌رفت، باید از این پس در انتظار ریختن دیوار یارهای مهربان دیگر هم بود! عجب! اصلا باورم نمی‌‌شود. نباید هم باور کنم. چگونه می‌‌توان باور کرد نبودن این سرو بلند را از این پس؟! راستی، این جلوه‌‌گاه قلم نیز به عدم پیوست؟! یعنی دیگر سراغ این موجود سرشار از منابع ذهنی را باید در موزه تاریخ گرفت؟! آخه، روزگاری سایه بلندش کتاب‌‌دوستان حوالی میدان ولیعصر را پناهگاه بود. ذهن‌‌های عطشان را سیراب م, ...ادامه مطلب

  • کتابهای کرایه ای

  • احمد راسخی لنگرودیدر دوره‌‌ای کتاب‌‌های کرایه‌‌ای رسم بود. تک و توک در سطح شهر کتابفروشی‌‌هایی پیدا می‌‌شدند که برای رعایت حال کتابخوان‌‌ها در قبال دریافت مبلغی پول کتاب کرایه می‌‌دادند. وجود این نوع کتابفروشی‌‌ها جای کمبود کتابخانه‌‌های عمومی را پُر می‌‌کرد مشتری کتاب‌‌های کرایه‌‌ای هم کم نبود؛ بیشتر در سنین پایین. چه التزامی در ما ایجاد می‌‌کرد خواندن این کتاب‌‌های کرایه‌‌ای. جالب اینکه این جور کتاب‌‌ها زودتر از کتاب‌‌های خریداری شده خوانده می‌‌شد. ملزم می‌‌شدیم ظرف مدت کوتاهی یک کتاب حجیم را تند و تند بخوانیم تا وقت کم نیاوریم و مشمول پرداخت مبلغ اضافی نشویم. این مبلغ اضافی با پول جیبی آن روزمان نمی‌‌خواند. درحالی که با مبلغ اضافه می‌‌شد یک کتاب دیگر نیز کرایه کرد. همین کتاب‌‌های کرایه‌‌ای ما را به تدریج تندخوان هم کرد؛ بدون اینکه کلاس تندخوانی رفته باشیم. شب‌‌های بلند زمستان را خیلی خوب به یاد دارم. برای صرفه‌‌جویی در وقت، جلسات قرائت کتاب داشتیم؛ بدین‌‌ترتیب که دور کرسی جمع می‌‌شدیم، یکی بلند صفحاتی از کتاب را می‌‌خواند و دیگران نشسته یا درازکش گوش می‌‌سپردند؛ مثل قصه‌‌های مادربزرگ‌‌ها برای بچه‌‌ها. یکی که خسته می‌‌شد دیگری زحمت خواندنش را می‌‌کشید. همین طور به نوبت یک کتاب دست به دست دور کرسی می-چرخید و با صدای بلند خوانده می‌‌شد. بلافاصله جای کتاب خوانده شده را کتابی دیگر از همان کتاب‌‌های کرایه‌‌ای پُر می‌‌کرد. به یاد ندارم کتاب جذاب و خوشخوانی در کتابفروشی موجود باشد اما نخوانده باشیم. عمده این کتاب‌‌های کرایه‌‌ای در اطراف رمان دور می‌‌زد. کتاب‌‌های رمان با روحیه نوجوانی ما بیشتر جور می‌‌آمد. حسابی سرگرممان می‌‌کرد. هرچند، اکنون که پا به سن گذاشته‌‌ام نگاه آن, ...ادامه مطلب

  • هستی و نیستی کتابها

  • احمد راسخی لنگرودی، سایت الف، ۸ دی ۱۴۰۱کتاب‌ها هم مثل ما آدم‌ها برای خود سرنوشت‌ و سرگذشتی دارند. همه در یک سطح نیستند. عمری یکسان ندارند. برخی از آنها روزی جامه وجود به تن می‌کنند، روزی خریده و خوانده می‌شوند، و روزی دیگر خاموش و بی‌صدا رخت برمی‌بندند و می‌روندکتاب‌ها هم مثل ما آدم‌ها برای خود سرنوشت‌ و سرگذشتی دارند. همه در یک سطح نیستند. عمری یکسان ندارند. برخی از آنها روزی جامه وجود به تن می‌کنند، روزی خریده و خوانده می‌شوند، و روزی دیگر خاموش و بی‌صدا رخت برمی‌بندند و می‌روند. عمر این دسته از کتاب‌ها ممکن است در میان یکی دو نسل کش‌دار هم باشد. با استقبال بازار مواجه گردند و چندین بار تجدید چاپ شوند. حتی بعد از حیات صاحب اثر نیز همچنان چاپ شوند و اقبال مشتری را به روی خود ببینند. اما رفته رفته سایه‌شان در زمان‌های دیگر رو به کاهش می‌رود، تا جایی که سرانجام برای همیشه از صحنه تاریخ محو می‌شوند. شاید بتوان گفت بیشتر کتاب‌ها در این زمره‌اند.برخی هم شوربختانه فروش نرفته و خوانده نشده جوانمرگ می‌شوند و راهی دیگ خمیر می‌گردند تا در دمای سوزان آن تبدلی دیگر بیابند؛ در کالبد کارتن و مقوایی شاید! ظاهرا این موجودات بی-اقبال سهمشان از لطیفه حیات همین بوده که روزی هیاتی شکیل و خوش‌ترکیب پیدا کنند و چندی زینت‌بخش قفسه‌های کتابفروشی و کتابخانه‌ای شوند. آنها مادام که در قفسه‌های کتاب خاک می‌خورند سرد و بی‌جنبش، تشنه یک نگاه‌اند تا مگر دستی به سویشان دراز شود و اوراق بسته‌اشان را باز کند. دریغا که همچنان باید در انتظار بمانند و جان بفرسایند. این دسته از کتاب‌ها در تشبیه به کرم درون پیله می‌مانند که هیچگاه پروانه نمی‌شوند تا در آسمان اندیشه‌ای به پرواز درآیند و گرد دانش را بر سر و روی خوا, ...ادامه مطلب

  • کتابهای آسیب دیده!

  • کتاب­های آسیب ­دیده!احمد راسخی لنگرودیدر فضای مجازی اطلاعیه­ ای انعکاس یافت با این عبارت: «پیاده­ رو کریم خان، فروش کتاب­های آسیب­ دیده تا پنجاه درصد تخفیف، از میرزای شیرازی تا ماهشهر، پنجشنبه و جمعه 6 و 7 مرداد، 5 عصر 9 شب.» جالب اینکه، چهار ناشر دست به این ابتکار زده بودند: نشر ثالث، نشر چشمه، نشر گویا، و نشر نگاه. این نوع اطلاعیه برایم قدری تازگی داشت. به ویژه آن بخش از اطلاعیه که آمده بود: «فروش کتاب­های آسیب­ دیده»! راستش، همه جور آسیب­ دیدگی شنیده و دیده بودم الا این نوع آسیب ­دیدگی! خیلی دلم میخواست بدانم موضوع چیست؟ آسیب­ دیدگی کتاب دیگر چه صیغه ­ای است؟! کتاب که خودش همینجوری، به زبان هم نیاوری آسیب ­دیده هست! به زبان آوردنش دیگر برای چیست؟! آسیبی برای کتاب از غربت و مهجوریت بالاتر؟!باری، این اطلاعیه کنجکاوی­ ام را برانگیخت. هیچگونه تعللی را جایز ندانستم، در اولین فرصت رفتم پیاده ­روی کریمخان؛ یعنی همانجا که کتاب­های آسیب­ دیده را به آفتاب می­کشانند و به چشم مشتریان می­آورند! تصور اولیه­ ام این بود که پیاده ­روی کریمخان از حد فاصل خیابان میرزای شیرازی تا خیابان ماهشهر را قرق کرده ­اند برای برگزاری یک مراسم باشکوه برای کتاب­های آسیب­ دیده، و جماعت انبوهی هم لابد چشم کنجکاو افکنده­ اند به میزان این آسیب­ دیدگی و نهایتا دستانی در پی خرید. به پیاده ­روی نشر چشمه که رسیدم از این کتاب­های آسیب ­دیده اصلا خبری نبود؛ نه کتابی بود و نه جماعتی؛ نه خریداری بود و نه فروشنده ­ای. به اطراف می­نگریستم که اطلاعیه ­ای نظرم را جلب کرد. این اطلاعیه روی درب ورودی کتابفروشی نصب شده بود. همان اطلاعیه­ که در فضای مجازی دیده بودم. با احتیاط، درب کتابفروشی را باز کرده رفتم داخل. مشتری در داخ, ...ادامه مطلب

  • «ایستا»، روستایی نشسته در سنت!

  • «ایستا»، روستایی نشسته در سنت احمد راسخی لنگرودیقریب چهل کیلومتر از جاده پرپیچ و خم طالقان را که طی می­کنی به روستایی برمی­خوری که بدور از هیاهوی مدرنیسم هنوز در سپهر سنت توان می­آزماید. چندان که ارابه این آبادی را توگویی بسته­ اند به تخته ­بند سنت. الگوی شیوه ­های سنتی، عجیب بر تمام ابعاد زندگی روستانشینان سایه انداخته است. کسی چنین احساسی ندارد که از عقربه شتابناک زمان عقب افتاده و از کاروان زمان جا مانده است. مردم روستا مثل مردم شهر مجبور نیستند از صبح تا شب بِدو بِدو کنند و چند کار را با هم انجام دهند تا از پس سرعت زمان برآیند و مدیون سرعت برق­ آسای زمان قرار نگیرند. در اینجا از ساعت مچی و دیواری خبري نيست. سبك زندگي دوره قاجار يعني پيشاتكنولوژي را تجربه مي‌كنند. اگر در همه جا سخن از «سرعت» است در اینجا سخن از «زندگی» است؛ زندگی آرام، عاری از دغدغه­ های شهرنشینی؛ دغدغه در آمدن اتوبوس و رسیدن به ته خط، در آمد و رفت، در خرید و فروش، در کسب و کار، در پیشرفت، حتی در پیامگیری و پیام­رسانی در شبکه ­های اجتماعی!نامی که دیگران به این تافته جدا بافته داده­ اند چیزی است در این حال و هوا؛ «ایستا». گویی عقربه­ های ساعت از عصر مشروطه تاکنون در این روستا از حرکت ایستاده است. دوگانه ­های «پیشرفت» و «پسرفت»، «ترقی» و «جاماندگی» در فرهنگ این روستا جایی ندارد. همه چیز همان است که هست؛ نه کمتر و نه بیشتر. قرار هم نیست جز این باشد. خیلی بخت­ یاری می­خواهد که حتی از چند متری سایه­ ات روزی در گوشه ­ای از این روستا بیفتد. باید ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست به دست هم دهند تا چنین توفیقی ترا دست دهد. مرا این بخت اما یار شد؛ به لطف دوست وکیل­مان آقای حسین صالحی. نگارنده به اتفاق ایشان و دو تن , ...ادامه مطلب

  • درسهای ما از کرونا

  • درسهای ما از کرونااحمد راسخی لنگرودیروزنامه اطلاعات- چهارشنبه ۱۷ فروردین ۱۴۰۱ کرونا نیز همچون حوادث تلخبار روزگار، یک حادثه بوده و هست؛ البته حادثه‌ای بس مهیب که جهان را یکباره ناآرام کرد. حوادث با ما آدمیان چه می‌کنند و نهایتا چه بر سرمان می‌آورند؟ حوادث می‌آیند و می‌روند، اما آمدن و رفتن‌شان بیش و کم با تخریب همراه است. کاری هم ندارند که با آمدنشان چه قصه‌ پرغصه‌ای بر ما انسان‌ها می‌رود، چه چیزهایی از ما گرفته می‌شود. با آمدن خود ما را به چه مصیبت دهشتناکی می‌نشانند. حوادث که نزول اجلال کنند، فقیر و غنی، ضعیف و قوی، بیمار و سالم، عالم و جاهل، این کشور و آن کشور نمی‌شناسند، از هر یک به نوبت قربانی می‌گیرند. حوادث را از تُرنجیدگی ما چه باک! از این درک عاجزند که ما حادثه‌دیدگان چه قضاوتی درباره آنها می‌کنیم و چه خاطره‌ای از آنها در ذهن و ضمیر ما باقی خواهد ماند. آنها معلول و مولود یک عده عوامل پنهان و آشکارند. آمدن و رفتن خود را انتخاب نمی‌کنند. ناخواسته عواملی آنها را می‌آورند و ناخواسته نیز عواملی آنها را می‌برند.آری، حوادث کورند. شناختی از فعل و انفعالات خود ندارند؛ اما بی‌رحمانه وقت و بی‌وقت بر سر ما آوار می‌شوند. خودخواسته درسی هم به ما حادثه‌دیدگان نمی‌دهند. زبان ندارند که درس‌آموز باشند. در اصل، آنها معلمان بی‌زبان‌اند. این مائیم که باید به آنها زبان دهیم و از آنها بیاموزیم. به قولی: «انسان دو نوع معلم دارد: آموزگار و روزگار! هر چه با شیرینی از اولی نیاموزی، دومی به تلخی به تو می‌آموزد. اولی به قیمت جانش و دومی به قیمت جانت.» این مائیم که در نقش موجودی اندیشنده از آمد و رفت حوادث باید چیزیا چیزهایی بیاموزیم و نکته یا نکاتی برای چگونه زیستن خود برگیریم. این تنها دست, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها