يك متن در حاشيه كلانشهر
ديدار با محمدعلي موحد- زمستان 1393
احمد راسخي لنگرودي
شمال شرقي كلانشهر تهران را كه عبور ميكني پس از گذر از اولين سينهكش كوه لواسانات، كوچه پسكوچههايي را ميبيني كه سبكي مدرن از شهرسازي را به تصوير ميكشند. آبادي كه در چهره شهر ميتوان ديد. كوچه پسكوچههايي كه روزگاراني نه چندان دور هيچگاه بويي از مدرنيسم نميداد؛ هر گوشهاي از خاكش باغي از گيلاس و آلبالو را به نمايش مينهاد كه به فصلش چشمنواز رهگذران ميشد. امروزه اما در اين آبادي شهرنما خانههايي خودنمايي ميكنند كه در پارهاي سردرش چونان سردر موزههاست؛ سردرهايي بلند و پهن كه در يك نظر چشمها را مينوازد.
نيمروز زمستان 1393 شوق ديدار از نامآور عرصه قلم در صنعت نفت مرا به يكي از آن خانهها كشاند؛ خانه محمدعلي موحد محقق و اديب برجسته صنعت نفت. خانه و صاحب خانه از چشمنوازي چيزي كم نداشت. بيشتر، اين صاحب خانه بود كه چونان متني سرشار از علم و ادب در حاشيه كلانشهر چشمهاي عاشقان را مينواخت.
ديدار از اين گنجينه به اتفاق دو تن از دوستان دانشور و روزنامهنگارم؛ آقايان علي دهباشي و سيروس علينژاد انجام گرفت. هنگام ورود ما، استاد در گوشهاي از كتابخانه شخصي خود مشغول وارسي اسناد تاريخي نفت بود. اين اسناد به دوره كنسرسيوم بازميگشت. سيروس علينژاد اشاره كرد اسناد نفت را براي مصاحبه آماده ميكند. استاد ما را كه ديد دست از كار كشيد و از جاي برخاست. در قسمت فوقاني سالن پذيرايي بر روي يك دست مبل راحتي جايي براي نشستن اختيار كرديم. جوياي حالش شديم. ميگفت به گونهاي اوقات را ميگذرانم. گريزي نيست. شكايتي ندارم. از خودش گلهمند بود كه نتوانسته است در شب بزرگداشت كيكاووس جهانداري، مترجم فقيد ادبيات آلماني شركت كند. ميگفت من خيلي مهمل و ملعون هستم. از خودم بدم ميآيد. چرا نتوانستم در ختم اين بزرگ مرد شركت كنم. آنهم آدمي كه در اين روزگار شرش به تو نميرسد... . پيرمرد اگرچه در آستانه 93 سالگي قرار دارد اما خودش را از اين بابت نميبخشد. بدون هيچ مضايقهاي قدر بزرگان را پاس ميدارد.
هر موضوعي كه بر زبان جمع مينشست چيزي براي گفتن داشت. حافظهاش سر خط بود. چندان بويي از كهنسالي نميداد. پيوسته در گفتار حافظهاش جريان ميگرفت. شخصيتها را با ذكر خاطرات ياد ميكرد. فهرستي از بزرگان را كه سالها رخ در نقاب خاك كشيدهاند با اسم و رسم بر زبان ميآورد. از محمد صالح ابوسعيدي، عبدالحسين عليآبادي، باقر مستوفي، بيژن جلالي و فروغ فرخزاد گرفته تا جلال آل احمد و منوچهر بزرگمهر و زرياب خويي همه را با ذكر خاطرهاي ياد ميكرد. اصرار داشت مجلس نكوداشت زرياب خويي را در خوي برگزار كنند تا در ميان نسل جوان خوي اين شخصيت شناخته گردد. از فروغ فرخزاد گفت كه وقتي ميخواستيم در نفت استخدامش كنيم هيچ مدركي نداشت. سخن از ابراهيم گلستان كه رفت زبان به تحسين و تمجيدش گشود. او را اعجوبهاي معرفي كرد كه در هر حرفهاي كاركشته است. نخوانده همه چيز را ميدانست. ميگفت هنوز هم گهگاه با من تماس تلفني دارد. مدام در سوداي ديدار است و مرا به ميهماني خود فراميخواند. از نيما يوشيج به بزرگي ياد كرد و كتاب پارسينژاد را در مورد اين شخصيت ستود.
بحث از روزنامهنگاران گذشته به ميان كشيده شد كه استاد چندان روي خوشي به آنها نداشت. ميگفت نبايد گذشته را بت كرد و برهمه چيز آن مهر تاييد نهاد. روزنامهنگاري و روزنامهنگاران امروز را قويتر از ديروز بهشمار ميآورد؛ موضوعي كه فيالمجلس نسبتا معركه آراء شد.
در اين ديدار يك جلد كتاب «نفت و قلم» به رسم يادبود تقديمش داشتم. با وجود گذشت سالها از چاپ كتاب، اطلاعي از آن نداشت. نظري گذرا به فهرست كتاب افكند. فيالفور خرده گرفت كه چرا در اين كتاب يادي از افراد صاحب قلم ديگر نشده است. امثال: باقر مستوفي، عطا، بيژن جلالي و جهانبگلو و... و چرا پيرامون هر شخصيت كوتاه برگزار شده است؟ درباره هر يك از شخصيتها ميطلبد كه كتابي مستقل سامان دهي. اصرار داشت آستينها را بزن بالا و در پيرامون هر يك از شخصيتها كتابي مستقل بنويس. اصرارهايش يك جورايي وسوسهام ميكرد.
خطاب به علي دهباشي كه مدام گوشي همراهش فعال بود و مصرف داروهاي كورتوني باد به اندامش انداخته بود به زبان طنز گفت: «طاغوت اكبر» و «نمرود زمان»! به وي سفارش ميكرد زياده به خودت سخت نگير. كمي هم به فكر سلامتيات باش. قدري به خودت استراحت بده.
در آن طرف سالن پذيرايي دو تابلوي نقاشي از تمثال دكتر موحد چشم مينواخت. يكي چهره استاد را در حالتي مصمم و استوار به تصوير ميكشيد و آن ديگري بيرمق و اندكي گريان نشان ميداد. تصوير دوم كمي توي ذوق ميزد. چندان پسند جمع نيآمد. هرچند استاد تا حدي خلاف جمع نظر داشت. دكتر موحد ميگفت آن اولي كاري است از بقال عسگري، اهل آذربايجان است. نقاش قابلي است. اينجا بود كه يادي از هوشنگ پزشكنيا، نقاش نوگراي صنعت نفت در سالهاي همكاري در روابط عمومي نفت آبادان هم به ميان آمد.
پايانبخش اين ديدار چند قطعه عكس بود كه به رسم يادگاري گرفته شد. خانه استاد را كه ترك كرديم ساعت 30/12 ظهر يكشنبه بود... .
نوشته شده توسط احمد راسخی لنگرودی در 18:15 |
لینک ثابت •
راسخي لنگرودي...
ما را در سایت راسخي لنگرودي دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : rasekhi1337o بازدید : 237 تاريخ : شنبه 14 بهمن 1396 ساعت: 22:56