نوروزم چگونه گذشت

ساخت وبلاگ

نوروزم چگونه گذشت

‌احمد راسخي لنگرودي

... قصد سفر نداشتم. مي‌خواستم در خانه بمانم تا چيزي بنويسم؛ مثلا در احوالات جناب «سارتر» در ايران. اصرار خانم بر من غالب شد. مثل هر ساله روانه انزلي شديم. براي نخستين بار بين راه رفتيم قزوين و به قصد ديدن آثار تاريخي يكراست سر از مركز شهر درآورديم. مجموعه كاروانسراهايي را ديديم و همه به تازگي ساخته و پرداخته شده. از غايت زيبايي چشم و چارمان درآمد. حريص نگاهش شده بوديم. تاريخش مي‌كشيد به عهد قجر. يك حمام ديديم موزه بود. آنهم قجري بود. خزينه‌اش آنقدر فخر به امروزيان مي‌فروخت كه ترا مي‌گرفت! از زوايايش بوي نا مي‌داد. در جاي جاي اين حمام مجسمه‌هايي را تعبيه كرده بودند. پنداري همه واقعي. سر در آخور «گذشته» داشت؛ آنقدر كه هوس لميدن در ايوان «گذشته» را كني.

   در مسير، دروازه تاريخي قزوين را هم ديديم. كتيبه‌اي بر سردرش، ناصرالدين شاه را فرياد مي‌كرد. محض تيمن دستي بر درگاهش سائيديم و قدوم را به بركت وجودش متبرك ساختيم. از باب يادگاري عكسي و تصويري هم گرفتيم.

   انزلي كه رسيديم رفتم به زاويه‌ و حسابي گرم نوشتن شدم. «سارتر» مرا گرم كرده بود. رفتم به حال و هواي آن روزها كه «سارتر» ميدان‌دار حوزه روشنفكري شده بود. روشنفكران همه شده بودند مرزنشين «هستي و نيستي». در كافه‌هاي روشنفكري به سلامتي «سارتر» مي‌نوشيدند. حجم گفتگوهايشان را رمان «تهوع» پر مي‌كرد. موضوع نوشتن مرا گرفت. اين سارتر هم موجود عجيبي است. سال‌هاي نوجواني‌ام حجم افكارش همه جا را گرفته بود. روشنفكران رد آثارش را مي‌گرفتند. كافه‌هاي روشنفكري پر بود از نام و افكار او. كله جوانان كتاب‌خوان باد او را داشت. پرتو افكارش لب ايوان «اورازان» را هم افشانده بود؛ چه رسد به كافه نادري! «هيپي»‌ها از باب پرنسيب خود را به او منتسب مي‌كردند. كساني كه نام «سارتر» به گوششان نخورده بود در ذهن روشنفكران آن روز «گاگول» مي‌آمدند! البته در همان زمان «گاگول»ها كم نبودند؛ چنانكه امروز هم كم نيستند! امان از اين «گاگول»ها كه اين حرف‌ها آنها را غريبه مي‌آيد. سرشان گرم خاك است. دريغ از يك اپسيلن كاوش. از كرم خاكي هم كمترند. زهي كرم خاكي!

   روزي را رفتيم سبزه‌ميدان رشت. باران مي‌باريد. آنجا را كه ديدم ياد قصار سارتر افتادم؛ «گذشته را نمي‌توان در جيب جا داد، بايد خانه‌اي داشت تا بشود آنرا مرتب چيد.» آنجا را هم حسابي چيده بودند. زمين‌اش آجر فرش بود و خيابان‌هايش تماما پياده‌راه و مملو از جمعيت با چتر و بي‌چتر و كمابيش برخوردار از ابنيه تاريخي؛ با رخساري تيمارشده؛ همه به رنگ سفيد روشن. اين بناهاي تيمارشده شكوهي به اطراف مي‌بخشيد. از همه باشكوهتر عمارت شهرداري بود كه آن روزگاران چند روزي شده بود تخت‌گاه جنگلي‌ها. ياد ميرزا كوچك‌خان بخير كه در همين‌جا اعلام جمهوري كرده بود. حكومتي كه عمرش جز چند روزي به اين دنيا نبود. با قشون حكومتي زود از پا درآمد و نيامده خود را به صحن تاريخ كشاند. در مقابل اين ساختمان مجسمه‌اي از اسب برافراشته بودند كه ميرزا بر آن سوار بود؛ به‌نظرم مي‌رسد رو به شرق بود.

   سبزه‌ميدان را آنچنان زيبا پرداخته بودند كه دست‌كمي از فرشته زيبايي نداشت. در آن روز باراني بهشت را مي‌مانست. اين صحن تاريخي جان مي‌داد دست به كمر براي پياده‌روي. با ديدنش وجد گرفته بودم. دلم نمي‌خواست به اين زودي‌ ديده‌بان خالي كنم. اگر اختيار مرا يار بود حالا حالاها در آن فضا مي‌پلكيدم. دريغا كه اين رفاقت‌ها زودپاست. زود مي‌رود به پشت ابر تا وقتي ديگر. اين تاريخ‌نما را به كام دوربين مي‌گيريم؛ به منزله يادمان اين سفر عيدانه.

   به انزلي كه بازمي‌گرديم باز هم براي نوشتن ميهمان خلوتگاه خود مي‌شوم. اين خلوتگاه خلاصه مي‌شود در يك اتاق دوازده متري؛ با دو تخت و يك ميز تحرير كه با چراغ مطالعه‌اي نور مي‌گيرد. اضلاع اتاق رنگارنگ است؛ دو ضلعش قرمز و ضلعي كرم و ضلعي هم سبز. گهگاه كه در حين نوشتن چشم به اضلاع مي‌دوانم كارم سخت مي‌شود. اين تلون رنگ تشتت‌آور است. ذهنم را مي‌پراكند. كلمات در يك مسير رديف نمي‌شود. هركدام به سويي مي‌رود. مادام كه در اين خلوتگاهم، زنده‌ام. يكريز مي‌خوانم و مي‌نويسم. حساب مي‌كنم تا اينجاي سفر كه چهار روز از آن گذشته است هر روزش هفت هشت ده صفحه سياه كرده‌ام؛ نقدا آماده براي چاپ در قامت يك مقاله چند بخشي؛ با عنوان «سارتر در ايران». مجال رفاقت كند روزي كتابش مي‌كنم؛ شايد تا پنج شش ماه ديگر. ان شاء الله.

   تهران كه رسيديم روزي رفتم به محضر دارالفنون. دارالفنون را بعد از قريب 40 سال افتتاح كرده‌اند. ديدن دارالفنون از آرزوهاي ديرين من بود. خوشحالم كه اين آرزو در نوروز 96 برآورده شد. برايم حكم بهترين عيدانه را داشت. البته بازديد فقط از طبقه پايين امكان‌پذير است. طبقه بالا را هنوز بازسازي نكرده‌اند و ايضا حياط بخش شمالي را، و نيز ديوارهاي اطراف سالن را. چارديوار حياط كتيبه‌هايي است از كاشي كه بر روي هر يك كلام بزرگان نقش بسته است. بر روي يكي از آنها از مولوي نوشته است: «عقل‌ها را عقل‌ها ياري دهد». و يا بر روي يكي ديگر اين سخن سعدي نقش بسته است: «اول انديشه وانگهي گفتار.»

   قسمت شمالي حياط زنگي بر ديوار نصب است كه نخستين تاريخ نصب اين زنگ به سال 1268 بازمي‌گردد. حياط مستطيل شكل است. حوض بزرگي هم در وسط آن ديده مي‌شود. در اطراف حياط باغچه‌هايي است كه درختاني را در خود پرورش مي‌دهند. كلاس‌ها مستطيل شكل و در اندازه سي متر.

   يك نوبت نيز رفتم سينماي فلسطين؛ فيلم «ماجراي نيمروز» كه فيلمي است در مايه‌هاي فيلم «سيانور». نقبي مي‌ز‌ند به ترورهاي سال 60 و اوج انفجارات و بگير و ببندها كه براي خود سر از ماجراهاي تلخي باز كرده بود. در آن سال كرم ترور در اين جغرافيا افتاده بود. پيچ راديو را كه باز مي‌كردي خبر انفجار گوش‌ات را پر مي‌كرد. فضا سراسر دلگير مي‌آمد و بحراني. در سينما كسي نبود؛ جز چند نفر كه آنهم به هفت هشت ده نفر نمي‌رسيد. صندلي‌ها همه غريبي مي‌كرد؛ همچون تبريك گفتن تحويل سال براي من!...

   بار ديگر رفتم «موزه عبرت». اين ششمين بار بود كه طي سال‌هاي اخير مي‌رفتم؛ و باز هم احساس حقارت و حسادت از آن‌همه جان‌فشاني‌ها كه آرمان‌خواهان روزي پاي آرمانشان ريخته‌اند و منِ غافل در كنجي نشسته و بي‌هدف طي دهه‌هاي چهل و پنجاه قد مي‌كشيدم!

 الباقي روزهايم همچنان با مطالعه و نوشتن گذشت. مطالعه چند مجله و چند كتاب حاصل تعطيلات نوروزي‌ام بود. مجلاتي چون: ويژه‌نامه نوروزي «شرق» و شماره‌هاي اخير «مهرنامه» و ايضا «بخارا» و «انديشه پويا» از جمله خواندني‌هايم بود. و نيز كتاب‌هايي همچون: «ادبيات چيست؟» و «در دفاع از روشنفكران» به قلم ژان پل سارتر را دوره كردم. و آنگاه مروري بر كتاب «شب ناسور» به قلم ابراهيم حسن‌بيگي كه كتابي است سراسر خواندني و جذاب. فصل‌هايي از كتاب «روشنفكران ايراني و غرب» به قلم مهرزاد بروجردي را نيز از نظر گذراندم؛ با يادداشت‌هايي كه براي نوشتن كتاب «سارتر در ايران» به كارم مي‌آمد.     

  

 

نوشته شده توسط احمد راسخی لنگرودی در 19:26 |  لینک ثابت   • 
راسخي لنگرودي...
ما را در سایت راسخي لنگرودي دنبال می کنید

برچسب : نوروزم,چگونه,گذشت, نویسنده : rasekhi1337o بازدید : 155 تاريخ : جمعه 27 مرداد 1396 ساعت: 12:31