احمد راسخی لنگرودیاز نادر اتفاقات روزگار اینکه؛ شاهد ماجرایی باشی که هیچگاه فکرش را هم نمیکردی. آن ماجرا هم مستقیما با خودت در ارتباط باشد. یعنی خودت باشی یک سر ماجرا، و در نهایت ترا بکشاند به آستانه درد و دریغ. طفره نروم، بهتر است یکراست بروم سر اصل مطلب:جمعه هفته گذشته بار دیگر گذرم افتاد به کتابفروشیهای دست دوم قدیمی در مقابل دانشگاه تهران. همینطور در حال گشت و گذار بودم که چشمم رفت روی یکی از آثارم با عنوان «نفت و قلم». این اولین باری نبود که در لابلای کتابهای دست دوم قدیمی، ریخته شده بر روی آسفالت خیابان، چشمم به روی یکی از آثار نوشتاری خودم روشن میشد. در گذشته نیز در چندین نوبت چنین تجربهای را داشتهام. اما جنس این تجربه مقداری با دفعات پیش فرق میکند.القصه؛ کتابم را که دیدم به سرم زد این عزیز بازیافته را بخرم و از این سرگردانی نجاتش دهم. پیش خود گفتم کی بود این مادرمرده را اسیر کف خیابان کرد؟! رسم مروت نیست جگرگوشهام را در این جمع سرگردان رهایش کنم. هر چه باشد از خودمان است! روزی از قلم خودمان تراوش کرد و در قالب حضرت مستطاب کتاب درآمد. اما هنوز تصمیم به خرید نگرفته بودم. دقایقی در اطراف چرخ زدم. در یک بساطی یکی دو عنوان چشمم را گرفت اما دستم به طرفش کشیده نشد. حواسم تماما پیش کتابم بود. تصویرش لحظهای از ذهنم خارج نمیشد. ناگزیر دوباره برگشتم سر همان بساطی. چند لحظهای چشم دواندم تا دوباره پیدایش کنم. قدری این پا و آن پا کردم که بخرم یا نخرم؟ تا اینکه بالاخره تصمیم به خرید گرفتم. خم شده از کف آسفالت بلندش کردم. در یک نگاه سالم بود. از فروشنده که لب جوی نشسته بود پرسیدم چند؟ گفت: پنجاه هزار تومان. پس از پرداخت مبلغ، روانه کیسه نایلونیام کردم؛ در جمع آن کتابهای, ...ادامه مطلب
احمد راسخی لنگرودیخبر بس کوتاه بود. آنچنان کوتاه که کم مانده بود نبینمش، اما آنچنان سنگین که یک آن پشتم لرزید: «پایان فعالیت کاری انتشارات هاشمی»!خبر بس کوتاه بود. آنچنان کوتاه که کم مانده بود نبینمش، اما آنچنان سنگین که یک آن پشتم لرزید: «پایان فعالیت کاری انتشارات هاشمی»! و این یعنی «هزار گونه سخن در دهان و لب خاموش»! همان درد جانکاه و هرگز از یادنرفتنی. همان قصه دراز و تلخ و همیشگی؛ هزار درد و دریغ؛ دیروز کتابفروشی «مروارید» و امروز «هاشمی» و فردا «.... »!وقتی چشمم به آن بَنِر قامت بسته در جلوی کتابفروش هاشمی افتاد در جا خشکم زد. اندوه سراسر وجودم را فراگرفت. این شکسته بد حال چیزی نمانده بود که قالب تهی کند. بس هولناک بود این خبر. بس سهمگین بود این واژه لعنتی «پایان» که بر آغاز این خبر، غاصبانه نشسته بود و چنگ بر دل عاشقان میانداخت. از خود میپرسم این سلسله «پایان»ها کی پایان خواهد یافت؟! کی میتوان از دست این حدیث جانگیر و جانستان «پایان»ها که سالهاست چون بختک بر تن رنجور این جلوهگاههای قلم نشسته است خیال خود را آسود و لختی آرام گرفت؟!آن رفاقت سی سالهام با این یار مهربان به این راحتی از هم گسست! اطرافیان خیلی راحت میگویند این تراژدی قابل پیشبینی بود، جز این هم تصور نمیرفت، باید از این پس در انتظار ریختن دیوار یارهای مهربان دیگر هم بود! عجب! اصلا باورم نمیشود. نباید هم باور کنم. چگونه میتوان باور کرد نبودن این سرو بلند را از این پس؟! راستی، این جلوهگاه قلم نیز به عدم پیوست؟! یعنی دیگر سراغ این موجود سرشار از منابع ذهنی را باید در موزه تاریخ گرفت؟! آخه، روزگاری سایه بلندش کتابدوستان حوالی میدان ولیعصر را پناهگاه بود. ذهنهای عطشان را سیراب م, ...ادامه مطلب