احمد راسخی لنگرودیاین عباسآقای ما هم برای خودش بازاری دارد؛ صبحها یکی دو ساعت پیش از ظهر کرکره کتابفروشی را بالا میکشد، چراغها را روشن میکند. دستی بر سر و روی کتابفروشی میکشد. بعد یکراست میرود سر اصل مطلب، یعنی سراغ همان کتابهای دست دوم قدیمی که گوشه کتابفروشی روی هم انباشته شدهاند که هیچ معلوم نیست از کتابخانه کدام شخص فلکزدهای به اینجا آمده و نگران از آینده خود خاک میخورند. آنها را با حوصله یکایک برمیدارد، سبک و سنگین میکند، به سر و وضعشان نگاهی کارشناسی میافکند و اینکه: سالماند یا زخمی، بازار دارند یا جایگیر و کممشتری؟ پس از کارشناسی، برچسب قیمت بر سینهشان میچسباند و به طور عمودی مینشاند در قفسه کتابفروشی؛ آماده برای فروش.این کار قیمتگذاری یکی دو ساعتی از وقت روزانهاش را پر میکند. در طول روز ساعاتی هم پشت پیشخوان مینشیند و چشم میدوزد به مشتری، و یا به همان تصاویری که پشت سر هم بر پرده ذهنش میآیند و میروند. از تصاویر خیلی قدیمی گرفته که در آن دوره نوجوانی کتابفروش کف پیادهروی میدان توپخانه بود، تا زمان حاضر که برای خود چهاردیواری اختیاری بههم زده و در میان کتابفروشان دست دوم قدیمی و مشتریان این دست از کتابها اسم و رسمی پیدا کرده است، و حالا این چهاردیواری اختیاری پاتوقی شده است برای من و امثال من که گهگاهی به وقت نیاز سراغی از آن بگیریم و در میان انبوه کتابهای دست دوم قدیمی غرقه شویم. همینقدر بگویم موضوع پارهای از یادداشتهای چاپیام را در همین پاتوق شکار کردهام. از آن جمله است عناوینی چون: «یاد ایام»، «پیش چشم پیرمرد»، «لابلای کتابهای دست دوم قدیمی» و… که در کتاب «یادداشتهای یک کتابباز» آوردهام.عباس آقا هنوز جوان است. سالهای سال می, ...ادامه مطلب