پلی موسوم به پزدلاحمد راسخی لنگرودیبزپل را تو به کسر بخوان و نه به ضم که این واژه مازنی است و تو خود میدانی مازنی را از آن حرکات سه گانه ارادتی است به کسره.بزپل ترکیبی است از «بز» و «پل». نام پلی است قدیمی در شهرستان بهشهر. در شگفتم که چرا این پل از میان آنهمه اسامی به بز نامبردار است؟چنانکه گفته اند این پل زمانی برای خود معبر گله بزها بوده و امروزه معبر تک و توک آدمهای این محل. پلی بغایت ساده؛ در طول شش متر و در عرض قریب سه متر. عبارت است از یک هشتی بر روی رودخانه ای، نه چندان عریض و نه چندان عمیق.لابد روزگاری در هر پگاه و عصرگاه گله های بز چالاک و پرجست و خیز از روی این پل رد میشدند، گرد و غبار بود که فضای اطراف را پر میکرد. دو سگ، هر گله را پاسبانی میکرد، یکی در جلو و یکی در عقب، و چوپان را بگو که چارچشمی گله را می پایید تا بزی از بالای این پل هوس خودکشی نکند تا بیفتد، که بز است و پرشهای ناگهانی اش! و امروزه این پل از میان آنهمه تاریخ و آوازه، غربت میآزماید. افتاده در گوشه ای؛ نه نام و نه نشانی! چند متر آنطرفتر پلی را ساخته اند جدید؛ ماشین رو و آدم رو، که انگار به این پل قدیمی فخر میفروشد!پل تاریخی بزپل در ۲۵ اسفند ۱۳۸۰ با شمارهٔ ثبت ۵۴۰۸ بهعنوان یکی از آثار ملی ایران به ثبت رسیده است بخوانید, ...ادامه مطلب
احمد راسخی لنگرودیدر دوران خیلی قدیم در سرزمینهای مختلف، نویسندگان مثل شاعران آثار خود را برای دیگران میخواندند. خواندن متون ادبی توسط نویسندگان در آن دوران که از رسانههای ارتباطی امروزی خبری نبود در محافل عمومی رسم بود. یعنی جلسات عمومی کتابخوانی برپا میشد. در اصل باید گفت جلسات بلندخوانی. برای کسانی که میخواستند به عنوان نویسنده اسم و رسمی پیدا کنند شرکت در این مجالس اجتنابناپذیر بود. نویسندهای که در این مجالس حضور نمییافت شناخته نمیشد. اثرش در بین مخاطبان مهجور میماند. برای نویسنده بهترین راه برای دسترسی به مخاطب همین مجالس بود. در واقع، این نشستها به نوعی انتشار اثر محسوب میشد. شاید به این دلیل که تعداد نسبتا اندکی سواد خواندن و نوشتن داشتند. ضمن اینکه حضار میخواستند علاوه بر دیدن چهره و قد و قامت خالق اثر، صدای او را از خلال نوشتههایش بشنوند. خالق اثر در جلوی جمع میایستاد و با اعتماد به نفس، جدیدترین اثر خود را میخواند. الباقی هم سراپا گوش میشدند و در جایی که باید احساسات نشان میدادند. کسی که به هر دلیلی در تعدادی از این جلسات شرکت نمیکرد کمابیش احساس خسران به او دست میداد. احساس میکرد از قافله فرهنگ و ادب عقب مانده است. پارهای از این جلسات در خانههای ثروتمندان برگزار میشد که از امکانات بیشتری برخوردار بودند. خاصه نویسندگانی که خانه فراخی داشتند و امکانات پذیرایی برایشان فراهم بود.در جلساتِ کتابخوانی، هم خالق اثر بر سر شوق میآمد و هم مخاطب. چه لذتی دست میداد به نویسنده وقتی اثرش با آب و تاب برای جماعتی خوانده میشد. گذشته از تبلیغات، لذتآفرین بود. باید گفت در عالم نویسندگی هیچ لذتی به پای این لذت نمیرسد. زمانی این لذت دو چندان میشود که با دست, ...ادامه مطلب
احمد راسخی لنگرودیاینروزها سخت سرم گرم است با «تاریخ کتابخوانی». نام کتابی است از آلبرتو مانگوئل. این نویسنده آرژانتینی کتاب دیگری دارد با عنوان «برچیدن کتابخانهام»؛ کم حجم و در قطع جیبی. اما «تاریخ کتابخوانی» چیز دیگری است. کتابی است حجیم، بالغ بر پانصد صفحه. چند روزی است که حسابی مرا مشغول خود کرده است. هر روز سی چهل صفحه از آن را میخوانم. یک دستم به کتاب است و دست دیگرم به یادداشتبرداری؛ بس که خواندنی است و نکتهآموز. لحن صمیمانهای دارد. صرف نظر از پارهای اشکالاتِ قابل گذشت، درست همان کتابی است که من میپسندم. همین نوع کتابهاست که تا وقتی در محضرشان هستیم احساس شادبودن به ما دست میدهد. چقدر دلمان میخواهد در حین خواندن چنین کتابهایی کسی از اطرافیان از ما بپرسد: «چه میخوانی؟» و آن وقت یک عالمه حرفهای دست اول، زنده و آموزنده. برخی عباراتش را نمیتوان همینطوری خواند و از کنارش رد شد. باید خوب جوید. در ذهن خود حسابی پروراند. هر عبارتی که توجهام را جلب کند میکشانمش به برگه یادداشت. در ذخیره نگه میدارم برای روز مبادا. خواندن کتابهایی درباره «کتاب» همیشه شیرین و آموزنده است. خاصه که درباره تاریخ کتابخوانی هم باشد. خوراکی است برای کتاببازانی مثل من و امثال من. باری، خیلی از ما کمابیش کتاب میخوانیم و آموختهی خواندنایم. اما کمتر این پرسش را طرح کردهایم که کتابخوانی چه تاریخی را پشت سر گذاشته است؟ در گذشته مردم چگونه کتاب می-خواندند؟ و اصلا خواندن مقدم بر نوشتن است یا نوشتن مقدم بر خواندن؟ خاصه که همچون نویسنده این کتاب بر این باور باشیم: «جوامع میتوانند بدون خط و نوشتن دوام بیاورند، اما هیچ جامعهای نمیتواند بدون خواندن دوام داشته باشد.» مانگوئل با داشتن چن, ...ادامه مطلب
احمد راسخی لنگرودیامروز نسخهبهدست سروکارم با یکی از داروخانههایی افتاد که روزگاری کتابفروشی بود ؛ بالغ بر سه دهه و من نیز مشتری دائمیاش. سال پیش، آن کتابفروشی از کملطفی مشتریان مفتخر به امتیاز داروخانه شد! با تابلویی پرزرق و برق که پنداری به آن کتابفروشی سابق فخر میفروخت! آری، این مکان روزگاری کتابهای خوش قد و قامت درون قفسههایش بود و امروز درون همان قفسههای چوبی جعبههای ریزاندام دارو.چه نگاه سنگینی دارند این ریزاندامان! انگار همهشان از آن بالا با تبختر مرا به چشم یک بیمار نگاه میکنند! مدعی درمانم هستند، و چه پرمدعا! در حالی که یادم میآید آن کتابهای خوش قد و قامت با آنهمه اندوخته فرهنگی اینگونه نبودند، فروتن بودند. نگاهی ملتمسانه به مشتریان داشتند. بخشندهتر از این جعبههای دارویی میآمدند. ذهن را میبردند به دنیاهای دیگر. آن قفسههای پر از کتاب کجا و این قفسههای پر از دارو کجا؟! به همینرو نمیخواهم لحظهای در این مکان درنگ کنم، بس که احساس بیگانگی به من دست میدهد. چرا احساس بیگانگی نکنم، آنهم در حالیکه تاریخچه این مکان را به خوبی جلوی چشم دارم، با یک انبان خاطرات. حتی خاطره آن روزی که کتابفروشی در حضور بزرگانی با چهرههایی خندان افتتاح شد و خاطره آن روزی که با چشمانی غمبار، غریبانه بساط این کانون فرهنگی پس از سه دهه فعالیت جمع شد.چه کنم؟! دست تقدیر مرا به اینجا کشانده. ناگزیر گذرم به اینجا افتاد. مکان همان مکان، قفسهها همان قفسهها، اما ماهیتش تماما فرق کرده! چقدر تحملش سخت است وارد مکانی بشوی که آنجا برای تو آشیانه خاطرات است. به قول والتر بنیامین: «نه افکار، بلکه تصاویر و خاطرات.» آنهم تصاویر و خاطرات کتابی! چه بسیار مکانهایی که در کاری بودند حالا که ج, ...ادامه مطلب
آرمانشهری از جنس نوروزحاشیه ای بر کتاب «نوروزنوشت»احمد راسخی لنگرودی خوش گذراندن در نوروز و با نوروز، در میان مردم امری رایج است. از دیرباز نیز چنین بوده است. اندک اند آدمیانی که مواجهه دیگری با این رسم باستانی داشته باشند. برای این دسته از افراد تعطیلات نوروز فرصتی دیگر می آید. فرصتی که کمتر دست میدهد. سیزده روز فراغت از کار، زمان کمی نیست. میشود با آن خیلی کارها کرد. کارهای ماندگاری را رقم زد. کارهایی از جنس اندیشه و تاملات نظری. پرسش از چیستیِ یک رسم کهن، پرسش کم مایه ای نیست. پرسشی که پرداختن به آن، افقی روشن به روی آدمی میگشاید و بر ما معلوم میدارد که ماهیت این رسمی که ما هر سال آن را برپا میداریم چیست و نسبت آن با هستی انسان کدام است؟ بدون طرح چنین پرسش یا پرسش هایی ماهیت و چیستی این رسم به روی ما بسته میماند. درنتیجه، ارزیابی درستی از این سنت نخواهیم داشت. البته همگان زیر بار سهمگین این پرسش نمیروند. چراکه دغدغه های وجودی میخواهد و کنجکاویهای فرهنگی لازم دارد. «نوروزنوشت» به قلم نعمت الله فاضلی یادداشتهایی است که سر در این سودا گشوده و به تازگی توسط نشر همرخ، شامل 22 روزنوشت به چاپ رسیده است. نویسنده در این روزنوشتها می کوشد سخن از ماهیت «نوشوندگی» و «نوگرایی» و «نوجویی» به میان آورد؛ با نثری ساده و صمیمی. البته ساده نوشتن همیشه هم ساده نیست. در پاره ای دشوار است. خاصه که پرسش از سنت بزرگی چون نوروز باشد. دقت و تمرکز مضاعف میخواهد. میباید خود را مدتی از عالم و آدم دور کرد تا در عمودش خیمه زد. راقم در خلق این اثر از صمیمی ترین عبارتها هم دریغ نکرده است. چنانکه خود میگوید: «تمام مدت یادداشتها را در گوشی موبایل مینوشتم. گردنم اذیت میشد., ...ادامه مطلب
احمد راسخی لنگرودیبه یاد ندارم زندهیاد پدر روزی را بدون کتاب سر کند. ضلع شمالی یکی از اتاقهای خانه قدیمی کتابخانهای داشت که در گنجهای قرار گرفته بود. این گنجه زیاد بزرگ نبود؛ در طول دو متر و در عرض کمتر از یک متر، و هفت هشت قفسه پر از کتاب. با دری یک لنگه و بسیار سنگین که چوبی بود و زور میخواست باز و بستناش. به یاد ندارم زندهیاد پدر روزی را بدون کتاب سر کند. ضلع شمالی یکی از اتاقهای خانه قدیمی کتابخانهای داشت که در گنجهای قرار گرفته بود. این گنجه زیاد بزرگ نبود؛ در طول دو متر و در عرض کمتر از یک متر، و هفت هشت قفسه پر از کتاب. با دری یک لنگه و بسیار سنگین که چوبی بود و زور میخواست باز و بستناش. هرگاه کتابی میخواست درِ گنجه را به سختی باز می-کرد کتابی برمیداشت و درش را محکم میبست، پشت میز تحریرش که در طبقه پایین خانه قرار داشت مینشست و زیر نور چراغ مطالعه یک روند میخواند و از جاهایی از آن یادداشت برمی-داشت. خیلی مواقع کتاب از دستش نمیافتاد. چندان که با کتاب میخوابید و با کتاب بیدار میشد. خلاصه اینکه زندگیاش با کتاب پیوند خورده بود. پیشهاش دبیری بود. از دبیرستان که بازمیگشت پس از صرف ناهار به قول خود مراسم چرت عصرگاهی برپا میداشت. خودش میگفت چرت عُلمایی! چرتزدنهای عصرگاهی او دیدنی بود. محال بود بدون کتاب مراسم چرتزنی را برگزار کند. آخه نه اینکه نام این چرت علمایی بود؟! پس باید رنگ و بوی علما را هم میداشت. اگر کتاب نمیخواند امکان خوابیدن از او گرفته میشد. خواب از سرش میپرید. در همین رابطه، اصطلاحی هم داشت که به مناسبت آن را بر زبان می-آورد: «کتابخوابکن»! به وقت خواب انگار اعتقادی به این گفته فرانتس کافکا نداشت که «باید تنها کتابهایی را بخوان, ...ادامه مطلب
عابدی مطرح کرد؛کامیار عابدی گفت: پس از مشروطه است که پاتوق نشینی شعرا و نویسندگان به تدریج گسترش یافت و در قالب کافهها و انجمنهای ادبی، دفتر روزنامهها، احزاب و گروهها خود را نشان داد.به گزارش خبرگزاری مهر، نشست معرفی و بررسی کتاب «کافههای روشنفکری» نوشته احمد راسخی لنگرودی در مؤسسه فرهنگی «خانه دوست» برگزار شد.کتاب «کافه های روشنفکری» اثر راسخی لنگرودی به تازگی توسط انتشارات مروارید منتشر شده و مشتمل بر سه فصل است. فصل نخست به تاریخچه پاتوق و پاتوق نشینی در ایران اختصاص دارد که با عنوان «گمشده های عصر ما» آمده است. فصل دوم با عنوان «آرمانشهر روشنفکران» شرحی است از کافههای روشنفکری در چند دهه پیش از انقلاب و بخش سوم و پایانی کتاب با عنوان «عطر کاغذ و قهوه» مروری است کوتاه بر پدیده نوظهوری چون کافه کتاب که به ظاهر بناست پاتوقی برای روشنفکران باشد.راسخی لنگرودی در نشست نقد و بررسی اینکتاب گفت: آنچه که اینجانب را به نوشتن این کتاب برانگیخت خاطرهای بود که در دوران کودکی رقم خورد. آخرهای دهه چهل بود که از قضا برای نخستین بار پایم به کافه نادری افتاد. آنهم به اتفاق یکی از آشنایان که شش هفت سالی از نگارنده بزرگتر بود. میگفت اینجا پاتوق روشنفکران است. افراد جمع میشوند برای بحثهای روشنفکری. آن زمان کوچکتر از آن بودم که بدانم روشنفکری چیست و روشنفکر کیست و بحثهای روشنفکری از چه جنس و سرشتی است. برای من که تا آن زمان تجربهای از چنین پاتوقهایی نیندوخته بودم روز خاطره انگیزی بود. همین خاطره در ذهنم بود تا اینکه در سال ۱۳۹۲ اثر بسیار خواندنی مهدی اخوان لنگرودی با عنوان «از کافه نادری تا کافه فیروز» منتشر شد. با خواندن این کتاب ضمن به یادآوردن آن خاطره دوران کودکی، افقی به ر, ...ادامه مطلب
به گزارش الف کتاب، نشستِ معرفی و بررسی کتاب «کافههای روشنفکری» اثر احمد راسخی لنگرودی در موسسه فرهنگی «خانه دوست» برگزار شد. در این نشست که دوشنبه 14 اسفند ماه با شرکت جمعی از اعضاء و با حضور برخی از کارشناسان و منتقدین ادبی برگزار شد سارا شریعت مدیر موسسه ضمن طرح این پرسش که «آیا کافهها نقش مهم در روند اجتماعی داشتهاند؟» به ویژگیهای روشنفکر، اعم از مذهبی یا غیرمذهبی پرداخت و وظیفه روشنفکران را در جامعه و ارتباط آنها با حاکمان مورد اشاره قرار داد. آنگاه راسخی لنگرودی نویسنده کتاب در اطراف اثر خود به ایراد سخنرانی پرداخت و گفت: آنچه که اینجانب را به نوشتن این کتاب برانگیخت خاطرهای بود که در دوران کودکی رقم خورد. آخرهای دهه چهل بود که از قضا برای نخستین بار پایم به کافه نادری افتاد. آنهم به اتفاق یکی از آشنایان که شش هفت سالی از نگارنده بزرگتر بود. میگفت اینجا پاتوق روشنفکران است. افراد جمع میشوند برای بحثهای روشنفکری. آن زمان کوچکتر از آن بودم که بدانم روشنفکری چیست و روشنفکر کیست و بحثهای روشنفکری از چه جنس و سرشتی است. برای من که تا آن زمان تجربهای از چنین پاتوقهایی نیندوخته بودم روز خاطرهانگیزی بود. همین خاطره در ذهنم بود تا اینکه در سال 1392 اثر بسیار خواندنی مهدی اخوان لنگرودی با عنوان «از کافه نادری تا کافه فیروز» منتشر شد. با خواندن این کتاب ضمن به یادآوردن آن خاطره دوران کودکی، افقی به رویم گشوده شد و در جریان هرچه بیشتر کافههای روشنفکری در دهههای سی و چهل و پنجاه قرار گرفتم. پس از آن بود که تصمیم گرفتم این موضوع را در برنامه نوشتاری خود قرار دهم.» کامیار عابدی پژوهشگر و منتقد ادبی از جمله سخنرانان این نشست بود که ضمن مهم خواندن کتاب «کافههای روشن, ...ادامه مطلب
احمد راسخی لنگرودیفرهنگنویسان برایم آدمهای فوقالعادهای میآیند؛ نستوه و خستگیناپذیر. به نظرم کارشان دستکمی از جهاد ندارد؛ جهاد فرهنگنویسی. این بلندهمتان ستارگانی را میمانند که از دور عظمتشان چندان که باید به چشم نمیآید، باید کمی نزدیکشان شد تا به عظمتشان پی برد. بیتردید در دنیای نشر عاشقان واقعی همین دسته از نویسندگاناند. چه، تمام زندگیشان را بدون هیچگونه چشمداشتی بر سر شکار واژهها گذاشتهاند. نه به قدرشناسیهای این و آن نظر دوختهاند و نه چشم طمع به حقالتالیف و حقالزحمه کارشان. به قول آلبرتو مانگل اینان «انسانهای حیرتآوری هستند که بیش از هر چیز با کلمات به وجد میآیند.» پیشنهاد سمتهای چشمپركن دولتی کمترین وسوسهای در آنها ایجاد نمیکند. پیوسته در تکاپوی آنند تا واژه گریزپایی را با چشمان تیزبین خود به چنگ آورند و بنشانند پشت ویترین. اصلا خستگی در کارشان دیده نمیشود. در دریای واژهها عجیب غرقاند. دنیا را از دریچه واژه و فقط واژه میبینند. هر واژه پیش آنها یک دنیا حرف دارد. کلمه از منظر آنان همه چیز میآید. هیچ کاری را بر این کار مردافکن ترجیح نمیدهند. زندگیشان پیوند میخورد با کلمه و کلمه و باز هم کلمه. به راستی، در دنیای انسانی چه چیزی مهمتر از کلمه؟!فقط کافی است کلمهای در ذهن آنان غریبی کند آنقدر پاپیاش میشوند و آنقدر در جستجویش جان میفرسایند تا ریشه و شناسنامه آن را بیابند و تک تک اعضای خانوادهاش را کنار هم بنشانند. زبان و اصطلاحات عامه، آنها را به مثابه گنجینهای ارزشمند میآید. به همینرو بخشی از اوقات خود را در کوچه و بازار با عامه مردم میگذرانند. به میان توده میروند تا لغات و ترکیباتی را صید کنند و بکشانند بر صفحه کاغذ. همچون: خاله خ, ...ادامه مطلب
معرفی کتاب مریم یکومنش1402-11-25یادداشتهای یک کتابباز اثری است به قلم احمد راسخی لنگرودی.این اثر دربرگیرندهی چهل و پنج جستار در زمینهی کتاب و کتابخوانی است. هدف نگارنده از انتشار این یادداشتها زایش شور و شوق کتابخوانی در افراد و سپاسگزاری از این یار مهربان است که سالها همدم و همنشینش بوده است. او به کتابهایش عشق میورزد و آنها را شناسنامهی فرهنگی خویش میداند.نویسنده رخدادها را در قالبِ نامه، گزارش، خاطره و در مکانهای مختلفی اعم از کتابفروشی، کافه، قطار، سفر یا در رویارویی با کتابی نگاشته است.این یادداشتهای خواندنی و گیرا از دو یا سه صفحه فراتر نمیروند. آنها دست خواننده را میگیرند و با خود همراه میکنند.اندکی از یادداشتهانگارنده از کتابهایی سخن میگوید که نامآور هستند، به چندین زبان ترجمه شدهاند، مرزها را درنوردیدهاند و نام و فرهنگ کشور خود را مطرح کردهاند و در مقابل آنها کتابهایی هستند که با بیاقبالی روبهرو شدهاند و بناچار در قفسهها ماندهاند و در انتظار یک نگاه محبتآمیز هستند.او کتاب را برای ساختن یک زندگی پرمایه ضروری میداند و میگوید: زندگی با خواندن زندگی است والا شک نکن که مردگی است.در چندین یادداشت از فلسفه صحبت میکند. فلسفهای که اینک در دنیای غرب به زبانی ساده مینویسند تا همه بتوانند آن را درک کنند. به قول کالین مک گین: فلسفه تمامن تفکر ژرفی نیست که به ابروانی گره کرده بینجامد، فلسفه جنبهی سرگرم کننده و مفرح و جنبهی کاملن انسانی و خاکی هم دارد.از بیشمار ترجمههای بیکیفیت گلهمند است و حرفش این است که چرا به اندازهی ترجمه، تألیف نداریم.به کتابفروشیهای دست دوم سر میزند و حاشیهنویسیها و یادداشتهای داخل کتاب او را سر ذوق میآو, ...ادامه مطلب
خریدن و خواندن!احمد راسخی لنگرودینویسنده دوست دارد اثرش خوانده شود. البته چه بهتر که اول خریده، بعد خوانده شود! برای نویسنده خیلی فرق میکند بین کسی که کتابی میخرد و میخواند و کسی که نخریده، میخواند. شاید این دو برای دیگران چندان فرقی نکند، چون در هر دو صورت خوانده میشود. اما برای نویسنده و پدیدآورنده اثر چرا، فرق میکند. خیلی هم فرق میکند. یکی بر خود میبالید که تاکنون هیچ کتابی نخریده اما تا بخواهی کتاب خوانده! به دیگران نیز توصیه میکرد چنین کنند؛ نخریده، بخوانند! از او پرسیدم پس حق نویسنده چه میشود؟ لبخندی تحویلم داد و گفت: هیچ!نویسنده میخواهد خواننده، خریدار کتابش باشد. یعنی خواننده در ازای آن کتابی که میخواند پولی پرداخت کند، و نیز آن کتاب به لحاظ فرم و محتوا مقبول خواننده بیفتد. چراکه کار نویسنده نوشتن است و زندگیاش بیش و کم با نوشتن میچرخد؛ چنانکه زندگی دیگران از طرق دیگر. نویسنده از سر بیکاری که نمینویسد! هدف او این نیست که بنویسد برای اینکه نوشته باشد؛ بدون هیچگونه چشمداشتی، بیمزد و بیمواجب! گیرم که دست تقدیر سرنوشت نویسنده را بسته است به پالهنگ قلم، اما این دلیل نمیشود که در قبال نوشته مزد خود را نگیرد. این درست که نویسندگی، کشش دردناک هستی نویسنده است؛ به طوری که بدون قلم و نون نوشتن نمیتواند زندگی کند و از رهگذر «نانوشتگی» و «بیقلمی» ادامه حیات دهد. اما این دلیل نمیشود که بیمزد و بیمواجب بنویسد و دستنوشتههایش از سوی مخاطب نخریده، خوانده شود!برای همین، نویسندگان خیلی به شناسنامه کتاب اهمیت میدهند. شناسنامه کتاب با آنها حرف میزند. خیلی چیزها از همین شناسنامه کتابها دستگیرشان میشود. برای همین، آنها برعکس دیگران، پیش از اینکه سراغی از فهرست م, ...ادامه مطلب
آنهایی که نمی نوشتنداحمد راسخی لنگرودیسقراط نمینوشت. هیچ میانهای با نوشتن نداشت. از نوشتن دوری میگزید. هیچگاه هم چیزی ننوشت. به همینرو، عنوان فیلسوف شفاهی برازنده اوست. آنچه از او گفته میشود بیشتر به قلم شاگرد معروف او افلاطون و اندکی هم دیگران است. همین شاگرد پرآوازه او افلاطون بود که تعالیم وی را به قلم کشاند و بدین سان تاریخی و جاودانه اش کرد. دلیل ننوشتن سقراط نتوانستن نبود؛ نمی نوشت چون میگفت نوشتن حافظه را تضعیف میکند. «قدرت تمیز ندارد زیرا به همه جا سرک میکشد.» در رساله «فایدروس» چنین نتیجه میگیرد که فن نوشتار موجب ضعف و سستی روح آدمیان گشته و آنها را به نسیان و فراموشی مبتلا میسازد. زیرا آدمیان با امید بستن به هنر نوشتار نیروی یادآوری را مهمل میگذارند و لاجرم به حروف جهت حافظه متوسل میشوند. به علاوه با توسل به نوشتار تنها میتوان نمودی از دانش را به متعلمین ارائه داد و نه خود دانش را که مطلوب میباشد. سقراط هر قدر به نوشتن بی اعتنا بود، به گفتگو چشم عنایت داشت. برای دیالوگ و گفتگو اصالت ویژه قایل بود. بر این عقیده بود که حقیقت در گفتگو نقاب از چهره پنهان خود برمیکشد و آنگاه تصویری از سطح و عمق اندیشه ها به نمایش میرود. در مکتب او چنین تعلیم داده میشود که دیالوگ شکل واقعی خود گفتن است و سخن گفتن و فکر کردن امری واحد و یگانه است. از این روست که دیالوگ و گفتگو عنصر ضروری و لازمه لاینفک فلسفه سقراط به شمار میآید. در تاریخ بزرگان اندیشه فقط سقراط نبود که نمی نوشت، بزرگان دیگری هم بودند که نمی نوشتند. شخصا اثر مکتوبی از خود بجا نگذاشتند. از جمله؛ در جغرافیای فکری خودمان شمس الدین تبریزی یکی از آنها بود. او هم همچو سقراط نمی نوشت. نوشتن در قاموس او, ...ادامه مطلب
احمد راسخی لنگرودیاین عباسآقای ما هم برای خودش بازاری دارد؛ صبحها یکی دو ساعت پیش از ظهر کرکره کتابفروشی را بالا میکشد، چراغها را روشن میکند. دستی بر سر و روی کتابفروشی میکشد. بعد یکراست میرود سر اصل مطلب، یعنی سراغ همان کتابهای دست دوم قدیمی که گوشه کتابفروشی روی هم انباشته شدهاند که هیچ معلوم نیست از کتابخانه کدام شخص فلکزدهای به اینجا آمده و نگران از آینده خود خاک میخورند. آنها را با حوصله یکایک برمیدارد، سبک و سنگین میکند، به سر و وضعشان نگاهی کارشناسی میافکند و اینکه: سالماند یا زخمی، بازار دارند یا جایگیر و کممشتری؟ پس از کارشناسی، برچسب قیمت بر سینهشان میچسباند و به طور عمودی مینشاند در قفسه کتابفروشی؛ آماده برای فروش.این کار قیمتگذاری یکی دو ساعتی از وقت روزانهاش را پر میکند. در طول روز ساعاتی هم پشت پیشخوان مینشیند و چشم میدوزد به مشتری، و یا به همان تصاویری که پشت سر هم بر پرده ذهنش میآیند و میروند. از تصاویر خیلی قدیمی گرفته که در آن دوره نوجوانی کتابفروش کف پیادهروی میدان توپخانه بود، تا زمان حاضر که برای خود چهاردیواری اختیاری بههم زده و در میان کتابفروشان دست دوم قدیمی و مشتریان این دست از کتابها اسم و رسمی پیدا کرده است، و حالا این چهاردیواری اختیاری پاتوقی شده است برای من و امثال من که گهگاهی به وقت نیاز سراغی از آن بگیریم و در میان انبوه کتابهای دست دوم قدیمی غرقه شویم. همینقدر بگویم موضوع پارهای از یادداشتهای چاپیام را در همین پاتوق شکار کردهام. از آن جمله است عناوینی چون: «یاد ایام»، «پیش چشم پیرمرد»، «لابلای کتابهای دست دوم قدیمی» و… که در کتاب «یادداشتهای یک کتابباز» آوردهام.عباس آقا هنوز جوان است. سالهای سال می, ...ادامه مطلب
احمد راسخی لنگرودینویسندگان بزرگ و مشهور گهگاه به دلایلی اقدام به نابودی و سوزاندن آثار و دستنوشتههای خود میکنند و دیگران را از دسترسی به آن محروم میدارند. در شرایطی مبادرت به این کار میورزند که دچار نوعی بحران روحی گردند و از هرچه نوشته است سرخورده شوند؛ یا از کتاب و نوشته خود پس از گذشت مدتی خوششان نیاید؛ یا آنچه که اقدام به نوشتناش کردهاند به هیچ وجه راضیشان نکند؛ چندان که، خشماگین، نه میخواهند خودشان بخوانند و نه دیگران زمانی برای خواندن آن مصروف دارند. کم نیستند این دسته از نویسندگان. یعنی میخواهم بگویم اینطور نیست که فقط دیگران از سر تعصب دینی یا از سر کینه و دشمنی اقدام به کتابسوزی آثار نویسندگان کنند. نویسندگان هم در شرایطی دست به این کار میزنند و آثار خود را به مسلخ میبرند. کاری هم ندارند که دیگران چه قضاوتی درباره آثار آنها دارند؛ اینکه آثارشان را میپسندند یا نه، برایشان فرقی نمیکند. در واقع، خودشان میشوند قاتل آثار خودشان!برای نمونه از کتابسوزی محمود دولت آبادی نویسنده کتاب معروف «کلیدر» باید یاد کرد. وی آنچه که در طول پنج سال، یعنی از سال ۱۳۳۷ تا سال ۱۳۴۲ نوشته بود به استثنای یک داستان (ادبار) سوزاند، چون احساس میکرد خواندنشان برای دیگران بهرهای جز کشتن وقت نخواهد داشت.[۱] درست پس از این بود که رسماً وارد داستاننویسی شد و شهرتی بهم زد. یا صادق هدایت که به هنگام خودکشی چند دستنوشته را پیش از چاپ به آتش کشید. بس که از آنها نفرت داشت. هدایت در آن بحران روحی که در اواخر عمر پیدا کرده بود از مصطفی فرزانه، یار و دوست همیشگی خود خواسته بود كه داستانهایش را شاید به رسم كافكایی بسوزاند. حتی در اواخر عمر آنچنان در بحران روحی بسر میبرد که به شهید نورایی ن, ...ادامه مطلب
من همیشه صبحها این جوان را میبینم؛ چهرهاش به سی و دو سه سالهها میخورد. با گیسوانی بلند، خرمایی رنگ و یک قبضه ریش به همین رنگ. هر روز کتاب در دست بر روی یکی از صندلیهای ایستگاه مترو مینشیند و خودش را با سطرهای کتاب مشغول میدارد. توبرهای هم با خود به همراه دارد که بر روی صندلی کناریاش میخواباند؛ پُر است از کتاب و اندکی مواد غذایی. چهره دلنشینی دارد؛ مثل چهرههای آدمیان دیرنشین.کمتر روزی است که نبینمش. به ایستگاه که میرسم چشمام بیاختیار سراغش را میگیرد. اوایل فکر میکردم مسافر است، خودش را با کتاب مشغول میکند تا قطار از راه برسد. اما نه، هیئت او به مسافر نمیخورد. قطارها یکی پس از دیگری میرسند اما او کمترین تکانی به خودش نمیدهد. همینطور نشسته سرش توی کتاب است. توجهی هم به مسافران ندارد که سوار و پیاده میشوند. قطار که ایستگاه را ترک میکند او تنها کسی است که در ضلع شمالی ایستگاه دیده میشود. همه ایستگاه را ترک میکنند جز او. گویی ایستگاه او را کتابخانه میآید. میخواند و میخواند تا آخرین قطار شبانگاهی از راه برسد. آن وقت تکانی به خودش میدهد، توبرهاش را بر دوش خود میآویزد، سوار بر قطار شده میرود. فردا صبح مثل کارمندان اداری راس ساعت هشت همینجاست. نشسته بر روی همین صندلی، غرق در خواندنیهای خود میشود. انگار کاری در زندگی جز خواندن ندارد. زندگی روزانهاش پیوند خورده با همینجا.در حین خواندن هر وقت هوس خوردنی به سرش میزند دست در توبرهاش میبرد، چیزی از آن بیرون میکشد، میگیرد به دندان. فقط در این جور مواقع است که چشم به اطراف میدواند. هیچ تعجیلی هم در خوردن ندارد. هر لقمه را با آرامش میجود؛ چندان که وقت به قدر کافی دارد. خوردنیاش که تمام شد سرش بیاخت, ...ادامه مطلب