راسخي لنگرودي

متن مرتبط با «ایستگاه» در سایت راسخي لنگرودي نوشته شده است

هر روز ساعت هشت در ایستگاه

  • من همیشه صبح‌ها این جوان را می‌بینم؛ چهره‌اش به سی و دو سه ساله‌ها می‌خورد. با گیسوانی بلند، خرمایی رنگ و یک قبضه ریش به همین رنگ. هر روز کتاب در دست بر روی یکی از صندلی‌های ایستگاه مترو می‌نشیند و خودش را با سطرهای کتاب مشغول می‌دارد. توبره‌ای هم با خود به همراه دارد که بر روی صندلی کناری‌اش می‌خواباند؛ پُر است از کتاب و اندکی مواد غذایی. چهره دلنشینی دارد؛ مثل چهره‌های آدمیان دیرنشین.کمتر روزی است که نبینمش. به ایستگاه که می‌رسم چشم‌ام بی‌اختیار سراغش را می‌گیرد. اوایل فکر می‌کردم مسافر است، خودش را با کتاب مشغول می‌کند تا قطار از راه برسد. اما نه، هیئت او به مسافر نمی‌خورد. قطارها یکی پس از دیگری می‌رسند اما او کمترین تکانی به خودش نمی‌دهد. همینطور نشسته سرش توی کتاب است. توجهی هم به مسافران ندارد که سوار و پیاده می‌شوند. قطار که ایستگاه را ترک می‌کند او تنها کسی است که در ضلع شمالی ایستگاه دیده می‌شود. همه ایستگاه را ترک می‌کنند جز او. گویی ایستگاه او را کتابخانه می‌آید. می‌خواند و می‌خواند تا آخرین قطار شبانگاهی از راه برسد. آن وقت تکانی به خودش می‌دهد، توبره‌اش را بر دوش خود می‌آویزد، سوار بر قطار شده می‌‌رود. فردا صبح مثل کارمندان اداری راس ساعت هشت همین‌جاست. نشسته بر روی همین صندلی، غرق در خواندنی‌های خود می‌شود. انگار کاری در زندگی جز خواندن ندارد. زندگی روزانه‌اش پیوند خورده با همین‌جا.در حین خواندن هر وقت هوس خوردنی به سرش می‌زند دست در توبره‌اش می‌برد، چیزی از آن بیرون می‌کشد، می‌گیرد به دندان. فقط در این جور مواقع است که چشم به اطراف می‌دواند. هیچ تعجیلی هم در خوردن ندارد. هر لقمه را با آرامش می‌جود؛ چندان که وقت به قدر کافی دارد. خوردنی‌اش که تمام شد سرش بی‌اخت, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها